😍 از این کارا میکردین تو دبستان؟
😍 از این کارا میکردین تو دبستان؟
مهم نبود که دستمال هایمان برای همیشه زیر درخت آلبالو گم می شد و کسی خبر نداشت،
مهم نبود که تمام تابستان از استرس فراموشی جدول ضرب مجبور شده باشیم مدام با خودمان خانه ی هشت و نه را تکرار کنیم...
مهم روزهای شادی بود که دست هایمان را حلقه می کردیم و ایمان داشتیم عمو زنجیر باف، با صداهای ما زنجیرش را از پشت کوه می آورد! روزهایی که ستاره و کارت های صد آفرین لای دفترمان بیشتر می شد و اسممان جزو خوب های روی تخته سیاه بود.
روزهایی که می دانستیم خدای تابستان و گیلاس های باغ خانجون،خدای زمستان و سینه پهلو کردن کنار شربت های دیفن هیدرامین هم هست!روزهایی که بدو بدو از مدرسه می امدیم،مقنعه های سفید کش دارمان را بالا می زدیم و با ولع ماکارونی های قد دراز مامان را نوش جان می کردیم.
آرزوهایمان بر آورده شد.بزرگ شدیم.کلاس سوممان تمام شد،جدول ضرب را فراموش نکردیم!یاد گرفتیم مثل دختر اقای هاشمی منظم باشیم،یادگرفتیم با خودکار بنویسیم و بابت نمره ی هفده نزنیم زیر گریه!یاد گرفتیم دوست های صمیمی ما همیشه برای ما نمی مانند و یک روز می شود که توی موسسه ی زبان،با یکی دیگه دوست شوند. یاد گرفتیم یک روزهایی، باید نان و پنیر و گردویی که توی کیفمان هست را تنهایی بخوریم،و زمانی که تمام هم نیمکتی های دوران دبستانمان پزشک می شوند بابت شاعر شدنمان و کارمندی که توی جیبش به اندازه کافی پول خرد پیدا می شود احساس سر شکستگی نکنیم!یاد گرفتیم مهم این است که ما خودمان باشیم،خودمان را دوست داشته باشیم! جلوتر از دیگران حرکت کنیم،آنقدر که صدای یأسشان را نشونیم و بدانیم که خدای شاخه های خشک زمستان،هنوز همان خدای گیلاس های تابستان است.
. #الهه_سادات_موسوی
مهم نبود که دستمال هایمان برای همیشه زیر درخت آلبالو گم می شد و کسی خبر نداشت،
مهم نبود که تمام تابستان از استرس فراموشی جدول ضرب مجبور شده باشیم مدام با خودمان خانه ی هشت و نه را تکرار کنیم...
مهم روزهای شادی بود که دست هایمان را حلقه می کردیم و ایمان داشتیم عمو زنجیر باف، با صداهای ما زنجیرش را از پشت کوه می آورد! روزهایی که ستاره و کارت های صد آفرین لای دفترمان بیشتر می شد و اسممان جزو خوب های روی تخته سیاه بود.
روزهایی که می دانستیم خدای تابستان و گیلاس های باغ خانجون،خدای زمستان و سینه پهلو کردن کنار شربت های دیفن هیدرامین هم هست!روزهایی که بدو بدو از مدرسه می امدیم،مقنعه های سفید کش دارمان را بالا می زدیم و با ولع ماکارونی های قد دراز مامان را نوش جان می کردیم.
آرزوهایمان بر آورده شد.بزرگ شدیم.کلاس سوممان تمام شد،جدول ضرب را فراموش نکردیم!یاد گرفتیم مثل دختر اقای هاشمی منظم باشیم،یادگرفتیم با خودکار بنویسیم و بابت نمره ی هفده نزنیم زیر گریه!یاد گرفتیم دوست های صمیمی ما همیشه برای ما نمی مانند و یک روز می شود که توی موسسه ی زبان،با یکی دیگه دوست شوند. یاد گرفتیم یک روزهایی، باید نان و پنیر و گردویی که توی کیفمان هست را تنهایی بخوریم،و زمانی که تمام هم نیمکتی های دوران دبستانمان پزشک می شوند بابت شاعر شدنمان و کارمندی که توی جیبش به اندازه کافی پول خرد پیدا می شود احساس سر شکستگی نکنیم!یاد گرفتیم مهم این است که ما خودمان باشیم،خودمان را دوست داشته باشیم! جلوتر از دیگران حرکت کنیم،آنقدر که صدای یأسشان را نشونیم و بدانیم که خدای شاخه های خشک زمستان،هنوز همان خدای گیلاس های تابستان است.
. #الهه_سادات_موسوی
۵.۳k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.