پی درپی صدای ضربه های همسایه هادکترها و مهندس هارابر دی

پی درپی صدای ضربه های همسایه ها(دکترها و مهندس ها)رابر دیوار سلول می شنیدم که نگرانی می پرسیدند:چرا جواب نمی دهید می خواستم بگویم:سرمان شلوغ است وسرگرم مردنمان هستیم.

دربهتی مالیخولیای فرورفته بودم‌.به هرطرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد ونه بوی زندگی...سرم بزرگتر از تنم شده بود دیگر توان کشیدن آن را نداشتم.کاسه ی سرم خالی شده بود وصدا هامثل سنگ ریزه هایی بودند که درظرفی خالی این طرف وآن طرف می شدند... همه همدیگر را می شناختیم وبه هم نشان می دادند وسلام و خوش آمد می گفتند.دیگر استخوان هایم ازاین که روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید ودرد نمی کرد ،چشم هایم همه چیز رازیباتر ازهمیشه می دید،افق نگاهم دور ودورتر ها را می دید،راه که می رفتم دیگر سختی زمین رازیر پایم حس نمی کردم.

همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که ازآنها خاطره داشتم.مور مور بدنم تمام شده بود،نفس هایم راه خود را پیدا کرده بودند.سوار برکالسکه از باغی عبور کردم که گل هایش آشنا بود اما بزرگتر از باغ حیاطمان بود. مرابا کالسکه درآن می گرداندند،از کالسکه ران پرسیدم... 
#من_زنده_ام
#بریده_کتاب
دیدگاه ها (۰)

کتاب صوتی من زنده‌ام نوشته معصومه آباد، یکی از اسرای ایرانی ...

به نگهبان گفتيم اين جا موش داره ما را اذيت می کنه، باعث بيما...

گفتند ایران برای اسیران جنگی هدیه‌ای فرستاده که هر چهار نفرت...

سوفیا لبخند زد‌‌ و با تمسخر و ادا گفت: «اوه! نامزد! آره خودت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط