MUTED SOUND (صدای خاموش)
P¹²
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
- خودم رو درک نمیکنم، سابقه نداشته روی هیچ دختری حساس و غیرتی بشم، هیچوقت!... قبلنا با دیدن دختر های اطرافم کنار پسر های دیگه به هم نمیریختم ولی هیچ کدوم اینا برای تو صدق نکرد؛ یونا تو یه استثنا تو زندگی منی، شخصی که پر از شگفتیه و من عاشق اینم که چیز زیادی ازش بدونم و کشفش کنم، یه فرد خاص! وقتی چیز جدیدی درموردت میفهم هیجان زده میشم، حسودی میکنم وقتی کسی جز من لبخند قشنگت رو میبینه، وقتی کنار پسرای دیگه می ایستی و باهاشون گرم میگیری عصبی میشم، نمیخوام باهاشون لاس بزنی، براشون نوشیدنی بریزی یا غذا بکشی؛ تمام این حس ها برای من هم تازگی داره!
- فکر اینکه امشب اون حرومزاده بخواد ببوستت یا بهت نزدیک بشه و دستش بهت بخوره روانی ام میکرد، به کل هوش از سرم میبرد...
- چند بار خواستم بهت زنگ بزنم یا بیام یه سر و گوشی آب بدم ولی نتونستم!
تکخند تلخی زد
- هه! از عجیب و غریب شدن رفتار و کارهای من متعجب میشی اما از دلیلش چی؟ اون هم شگفت زده ات میکنه چون دلیلش تویی!
سکوت دوباره فرمان به دست گرفت و همه رو در آرامش غرق کرد. بعد از چند دقیقه طولانی آروم نجوا کرد
- تو بازی ای که خودم راه انداخته بودم باختم.. قرار بود تورو عاشق خودم کنم ولی همه چی از کنترل خارج شد.. من، عاشقت شدم یونا!
شوکه بودم! چیزی نمونده بود چشم هام از حدقه در بیاد و توی دستام بیوفته و امان از قلبم که قفسه سینه ام و با آشفتگی و بی قراری اش دریده بود. با اینکه احساس میکردم در خلع شناور هستم، شکاف بسیار بزرگی وسط سینه ام وجود داشت که به شدت سنگینی میکرد و بهانه ای بود تا قلبم و قاچاقی به بیرون پرتاب کنه. حس میکردم بلور های سرد و زیبای زمستانی توی رگ هام آب شده و جاری اند. زیرا غیر از این توضیح ماوراء طبیعی، هیچ توضیح دیگری برای یخ بستن دست و پاهام نداشتم!
نگاه کاملا متفاوتی داشت. طوری بهم چشم دوخته بود انگار مالک شی بسیار بسیار قیمتی و با ارزشی هست و به مالکیتش میبالد. نگاهش بوی مالکیت می داد طوری که انگار از بذر تولد متعلق به او بودم و خودم نمی دانستم!
هرچه بیشتر سعی میکردم چشم هاش و نبینم بیشتر داخل سیاه چاله مرموز چشم هایش غرق میشدم. فقط چند ثانیه چشم تو چشم شدن میتوانست تورو به اعماق وجودش ببره. سعی در دور کردن چشم های شیفته ام از آن سیاه چاله های مرموز داشتم ولی مانند میدان مغناطیسی سرانجام به سمتش مکیده میشدم.
آهسته به سمتم خم شد و اندام باریکم رو بین دست های پرقدرت و عضلات صفتش گیر انداخت. پشتی کاناپه محال بود اجازه بده بیشتر از این عقب تر برم و فاصله رو زیاد کنم چون فاصله بینمون کمتر از نیم وجب شده بود ولی نکته قابل توجه این بود که...
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
- خودم رو درک نمیکنم، سابقه نداشته روی هیچ دختری حساس و غیرتی بشم، هیچوقت!... قبلنا با دیدن دختر های اطرافم کنار پسر های دیگه به هم نمیریختم ولی هیچ کدوم اینا برای تو صدق نکرد؛ یونا تو یه استثنا تو زندگی منی، شخصی که پر از شگفتیه و من عاشق اینم که چیز زیادی ازش بدونم و کشفش کنم، یه فرد خاص! وقتی چیز جدیدی درموردت میفهم هیجان زده میشم، حسودی میکنم وقتی کسی جز من لبخند قشنگت رو میبینه، وقتی کنار پسرای دیگه می ایستی و باهاشون گرم میگیری عصبی میشم، نمیخوام باهاشون لاس بزنی، براشون نوشیدنی بریزی یا غذا بکشی؛ تمام این حس ها برای من هم تازگی داره!
- فکر اینکه امشب اون حرومزاده بخواد ببوستت یا بهت نزدیک بشه و دستش بهت بخوره روانی ام میکرد، به کل هوش از سرم میبرد...
- چند بار خواستم بهت زنگ بزنم یا بیام یه سر و گوشی آب بدم ولی نتونستم!
تکخند تلخی زد
- هه! از عجیب و غریب شدن رفتار و کارهای من متعجب میشی اما از دلیلش چی؟ اون هم شگفت زده ات میکنه چون دلیلش تویی!
سکوت دوباره فرمان به دست گرفت و همه رو در آرامش غرق کرد. بعد از چند دقیقه طولانی آروم نجوا کرد
- تو بازی ای که خودم راه انداخته بودم باختم.. قرار بود تورو عاشق خودم کنم ولی همه چی از کنترل خارج شد.. من، عاشقت شدم یونا!
شوکه بودم! چیزی نمونده بود چشم هام از حدقه در بیاد و توی دستام بیوفته و امان از قلبم که قفسه سینه ام و با آشفتگی و بی قراری اش دریده بود. با اینکه احساس میکردم در خلع شناور هستم، شکاف بسیار بزرگی وسط سینه ام وجود داشت که به شدت سنگینی میکرد و بهانه ای بود تا قلبم و قاچاقی به بیرون پرتاب کنه. حس میکردم بلور های سرد و زیبای زمستانی توی رگ هام آب شده و جاری اند. زیرا غیر از این توضیح ماوراء طبیعی، هیچ توضیح دیگری برای یخ بستن دست و پاهام نداشتم!
نگاه کاملا متفاوتی داشت. طوری بهم چشم دوخته بود انگار مالک شی بسیار بسیار قیمتی و با ارزشی هست و به مالکیتش میبالد. نگاهش بوی مالکیت می داد طوری که انگار از بذر تولد متعلق به او بودم و خودم نمی دانستم!
هرچه بیشتر سعی میکردم چشم هاش و نبینم بیشتر داخل سیاه چاله مرموز چشم هایش غرق میشدم. فقط چند ثانیه چشم تو چشم شدن میتوانست تورو به اعماق وجودش ببره. سعی در دور کردن چشم های شیفته ام از آن سیاه چاله های مرموز داشتم ولی مانند میدان مغناطیسی سرانجام به سمتش مکیده میشدم.
آهسته به سمتم خم شد و اندام باریکم رو بین دست های پرقدرت و عضلات صفتش گیر انداخت. پشتی کاناپه محال بود اجازه بده بیشتر از این عقب تر برم و فاصله رو زیاد کنم چون فاصله بینمون کمتر از نیم وجب شده بود ولی نکته قابل توجه این بود که...
۶.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.