خب میخوای بیای تو شرکتم کار کنی و
_خب میخوای بیای تو شرکتم کار کنی و۶.
+نه ممنون بچه ها رو من نمیتونم تنها بزارم
_(نیشخنده)دوست دادم ببینم بزرگ بشنماسن حرفو میزنی
+معلومه راستی ناهار خوردی
_اوهوم
ویو رزا
فیلمو از کوک گرفتم
ا.ت آماده باش که قرار یه زن قوی بشی
به کامیلیا زنگ زدم
*رئیس هر چی میخواستی رو آماده کردم
¥افرین حالا برام بفرست
*چشم
کوک اومد تو اتاق
گوشیمو گذاشتم اونور
*های ددی
×سلام (سرد)
نشست رو تخت
*چرا حوصله نداری
×میخوام تنها باشم
*اوکی من وسایلمو بر میدارم میرم
(ویو کوک)
دیشب فکر کردم شاید بهتر از اگت باشه حسش
اما اون حسی کع ا.ت بهم میداد رو هیچکس نمیده
رزا رفت منم رفتم تا کلیچون (مدیر یه شرکتی )
رو بکشم
(ویو نویسنده)
دختری که هر روز دلش بیشتر میشکست
و پسری که هر روز بیشتر عاشق میشد
شباهتشونن این بود که هیچکدوم از آینده
خبر نداشتن
هیون وقتی با ا.ت بود احساس خوشحالی میکرد اما این حس دو طرفه بود
ساعت داشت ۳:۳دقیقه ظهر رو نشون میداد تو کل عمارت هیون صدای خنده بچه ها و ا.ت و هیون بود اما در عمارت جانگ کوک سنگ دل
سکوت مطلق بود کوک از سکوت خوشش نمیومد اما این روزا براش یه روزمره شده بود
انگار چیزی نمیخواست ا.ت به کوک برگرده شاید کائنات(شایدم من و ادمین و فالو ورا )
بچه ها داشتن بزرگ میشدن اما کی میدونه
قرار پدرشون رو کی بشناسن (فردا امتحان مرآت دارم شاید بگید خب به عَنم اما دارممم از استرس پاره میشم و دارم براتون پارت جدید مینویسم چون دیدم ادمین رید با نوشتنش)
+نه ممنون بچه ها رو من نمیتونم تنها بزارم
_(نیشخنده)دوست دادم ببینم بزرگ بشنماسن حرفو میزنی
+معلومه راستی ناهار خوردی
_اوهوم
ویو رزا
فیلمو از کوک گرفتم
ا.ت آماده باش که قرار یه زن قوی بشی
به کامیلیا زنگ زدم
*رئیس هر چی میخواستی رو آماده کردم
¥افرین حالا برام بفرست
*چشم
کوک اومد تو اتاق
گوشیمو گذاشتم اونور
*های ددی
×سلام (سرد)
نشست رو تخت
*چرا حوصله نداری
×میخوام تنها باشم
*اوکی من وسایلمو بر میدارم میرم
(ویو کوک)
دیشب فکر کردم شاید بهتر از اگت باشه حسش
اما اون حسی کع ا.ت بهم میداد رو هیچکس نمیده
رزا رفت منم رفتم تا کلیچون (مدیر یه شرکتی )
رو بکشم
(ویو نویسنده)
دختری که هر روز دلش بیشتر میشکست
و پسری که هر روز بیشتر عاشق میشد
شباهتشونن این بود که هیچکدوم از آینده
خبر نداشتن
هیون وقتی با ا.ت بود احساس خوشحالی میکرد اما این حس دو طرفه بود
ساعت داشت ۳:۳دقیقه ظهر رو نشون میداد تو کل عمارت هیون صدای خنده بچه ها و ا.ت و هیون بود اما در عمارت جانگ کوک سنگ دل
سکوت مطلق بود کوک از سکوت خوشش نمیومد اما این روزا براش یه روزمره شده بود
انگار چیزی نمیخواست ا.ت به کوک برگرده شاید کائنات(شایدم من و ادمین و فالو ورا )
بچه ها داشتن بزرگ میشدن اما کی میدونه
قرار پدرشون رو کی بشناسن (فردا امتحان مرآت دارم شاید بگید خب به عَنم اما دارممم از استرس پاره میشم و دارم براتون پارت جدید مینویسم چون دیدم ادمین رید با نوشتنش)
- ۱۱.۲k
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط