adopted father
دوباره با کابوسی که دیدم از خواب پریدم وحشتناک عرق کرده بودم
دوباره خاطرات اون روز بارونی برام تکرار شده
(پرش به ۲سال پیش)
ویو کوک
با باز کردن در وارد خونه شدم
امروز روز مهمی بود ۴سالگرد ازدواج منومینجومیگذره با دست گل و عروسک برای یونا کوچولو
کوک: سلامم بر اهل منزل کجایین
مینجو: سلام تو اشپز خونه ایم
یونا: بابا
کوک: جانمم بابایی این عروسک زیبا برای شما دخترمم
یونا: مرسی بابایی
کوک: این گلم برای همسر زیبام
مینجو: واییی مرسی عشقم
کوک: به مناسبت سالگرد ازدواجمون من شما دوتا لیدی زیبا رو به شام دعوت میکنم
مینجو: اووو خیلی هم عالی پس ما میریم اماده شیمدوباره با کابوسی که دیدم از خواب پریدم وحشتناک عرق کرده بودم
دوباره خاطرات اون روز بارونی برام تکرار شده
(پرش به ۲سال پیش)
ویو کوک
با باز کردن در وارد خونه شدم
امروز روز مهمی بود ۴سالگرد ازدواج منومینجومیگذره با دست گل و ه عروسک برای یونا کوچولو
کوک: سلامم بر اهل منزل کجایین
مینجو: سلاممم تو اشپز خونه ایم
یونا: بابا
کوک: جانمم بابایی.این عروسک زیبا برای شما دخترمم
یونا: مرسی بابایی
کوک: این گلم برای همسر زیبام
مینجو: واییی مرسی عشقم
کوک: به مناسبت سالگرد ازدواجمون من شما دوتا لیدی زیبا رو به شام دعوت میکنم
مینجو: اووو خیلی هم عالی پس ما میریم اماده شیم
(پرش به۱٠دقیقه بعد تویه ماشین)
مینجو: میگم کوک اممم میخواستم یچیزی بهت بگم
کوک: بگو عزیزم
مینجو: مادرت دوروز پیش اومده بود خونمون
کوک: چییی چرا درو روش باز کردی.. صدبار گفتم اون مادر من نیست اون فقط یه نامادریه که این همه سال بهم دروغ گفته
مینجو: هعی کوک اروم باش یکم ارومتر برو
یونا: بابایی یکم اروم تر من دارم میترسم
ویو ادمین
کوک اصلا به حرف های مینجو و یونا گوش نمیداد خون جلوی چشماشو گرگفته بود
کوک: همین الان دور میزنم باید بریم خونه بابام
مینجو: عزیزم چیزی نشده که حالا
ویو مینجو
کوک خیلی عصبانی شده بود داشت دور میزد ولی شدتت سرعتش خیلی زیاد بود انگار نمیتونست کنترلش کنه
به قیافه کوک نگاه کردم انگار ترسیده بود
مینجو: هعیی کوک چیشده. لطفا سرعتتو کم کن. من دارم میترسمم
یونا: باباییی من خیلی میترسمم(گریه)
کوک: یونا مینجو محکم بشینید ترمز کار نمیکنهههـ
مینجو: کوک مراقب باشهه جیغغ
یونا: باباییی جیغغغ
تاریکی
ویو کوک
زده بودیم به یه تپه که تقریبا تویه دره بود
کوک؛ مینجو حالت خوبه.. مینجو مینجو
مینجو رو تکونی دادم که دیدم از سرش داره خون میاد خودمم نمیتونستم تکون بخورم
کوک: یونا بابایی خالت خوبه
ولی صدایی از یونا نشنیدم بزور خودمو کشوندم برگردوندم که ببینم یونا ش شدشه که یهو....
شرط
لایک۲۸
کامنت ۱۴
فالو: نداریم
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.