- کلیدو انداختم توی قفل . .
- کلیدو انداختم توی قفل . .
هنوز نچرخونده بودمش ك صدای بغض آلودی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛
با نوک پا قدم برداشتم ، جوری ك حتی خودمم صدای پامو نمیشنیدم سرک کشیدم .
علی بود !
پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه 8 سال بیشتر نداشت ؛
از چهره درهم و چشمهای پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛
ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر ك دندونهای کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد .
- علی ، اینجا چیکار میکنی ?!
اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی ك سعی میکرد نلرزه گفت :
± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح !
چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ؛
خوب . .
چرا چیزی نگفتی بهش ?!
سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشمهای گرد شده زل زد بهم ؛
- آخه . .
آخه سحرو دوسش دارم ؛
اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ?!
تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛
یاد خودم افتاده بودم ، با این تفاوت ك سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم . .
منم از عصبانیت لرزیدم ؛
منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم . .
من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛
امان از روزی ك رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم . .
± مسیح ، اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ?!
- من ?! نه ؛
- آره ؛
نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :))💙
#عکس ، #عشق ، #دلتنگی ، #داستان_کوتاه
هنوز نچرخونده بودمش ك صدای بغض آلودی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛
با نوک پا قدم برداشتم ، جوری ك حتی خودمم صدای پامو نمیشنیدم سرک کشیدم .
علی بود !
پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه 8 سال بیشتر نداشت ؛
از چهره درهم و چشمهای پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛
ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر ك دندونهای کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد .
- علی ، اینجا چیکار میکنی ?!
اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی ك سعی میکرد نلرزه گفت :
± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح !
چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ؛
خوب . .
چرا چیزی نگفتی بهش ?!
سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشمهای گرد شده زل زد بهم ؛
- آخه . .
آخه سحرو دوسش دارم ؛
اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ?!
تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛
یاد خودم افتاده بودم ، با این تفاوت ك سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم . .
منم از عصبانیت لرزیدم ؛
منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم . .
من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛
امان از روزی ك رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم . .
± مسیح ، اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ?!
- من ?! نه ؛
- آره ؛
نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :))💙
#عکس ، #عشق ، #دلتنگی ، #داستان_کوتاه
۱۴.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.