🌹«… که اگر جز این راه پیش گیری، بین مان خدا حکم فرماید و
🌹«… که اگر جز این راه پیش گیری، بین مان خدا حکم فرماید و هو خیر الحاکمین. والسلام.»💌
🌹خیرۀ معاویه می شوم: – شنیدی چه خواندم یا سیر آسمان ها می کنی؟🙄
معاویه خودش را یله می کند: – شنیدم عتبه! شنیدم… تکرار حکایت همیشگی، باز هم خدا و بهشت و جهنم و عذاب و… افسانه هزار بارۀ خاندان محمد. به خدای خودشان سوگند، مانده ام که این جماعت به چه ایمان آورده اند؟😠 پدران و اجدادمان، جان کندند تا مردم به بتی که میدیدند مؤمن شوند؛ چه سِحری است در کار محمد که پیروانش برای خدای ندیده جان می دهند؟ مانده ام ولله!🧐.......
🌹ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد…😡
متعجب نگاهش می کنم. می فهمد که منتظر ادامه ام.
– اما محمد…
انگار خسته، خودش را رها می کند روی تخت:
– سال هاست که مرده اما… اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد…
🌹آه بلندی می کشد:
– عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد الله فریاد می زنند.😒
🌹– خودت را خسته چه لاطائلاتی می کنی معاویه! اصلاً روزی هزار بار بر سر مأذنه ها نامش را فریاد کنند، اصلاً بگو پیش از نام خدا بخوانند، من و تو را چه زیانی می رسد؟.....
🌹– یا تو پسر ابوسفیان نیستی یا من؛ که انقدر نمی فهمی و اسباب حماقت علم می کنی....
– همانی که نامش را بعد از نام خدا بر سر مأذنه ها می خوانند؛ داغ «ابناء الطلقاء» بر پیشانی مان زده ابله. می فهمی؟ یعنی تا همیشه ای که نام او در تاریخ می ماند، کنارش ننگ فرزندان امیه هم می درخشد…
چشمانش را می بندد:
– ابناء الطلقاء…
🌹نامه را که همچنان در دست داشتم، مقابلش می گذارم:
– برای تاریخ وقت بسیار داریم، عجالتاً برای این غائله تدبیر کنیم.
معاویه می خندد، بلند، قهقهه می زند:
– باید به شکرانه این سرور، با همه کنیزان شام بخوابم… احمق! تاریخ و این غائله، اینجا به هم می رسند! کجایی محمد که ببینی، آن قمار که تاسش را تو انداختی به ابتدا، من برنده ام.😏
🌹متعجبم، اما معاویه هنوز می خندد:
– بازی باخته را به برد بدل می کنم😎 عتبه! آزادشده ای در برابر آزادشده… نمی گذارم تاریخ با یک «الطلقاء» بماند… کفه را برابر می کنم… کجایی محمد…
برمی خیزد، تند و پرشتاب:
🌹– کاتب بیاید و آن دو پیک حسن را هم خبر کن. بسر و مغیره هم حاضر باشند.
دربانان را، اوامر امیر می گویم و باز می گردم، همچنان متحیر که معاویه چه خواهد نوشت برای روزگار شام.🤔 #حاء_سین_نون #امام_حسن(ع) #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #کتاب #کتابخوانی #ادبیات #مذهبی #کتاب_مذهبی #شعر_و_ادبیات #رمان #رمان_مذهبی
#رمضان_کریم🌙🌹🍃 #هنر_عکس #جذاب
🌹خیرۀ معاویه می شوم: – شنیدی چه خواندم یا سیر آسمان ها می کنی؟🙄
معاویه خودش را یله می کند: – شنیدم عتبه! شنیدم… تکرار حکایت همیشگی، باز هم خدا و بهشت و جهنم و عذاب و… افسانه هزار بارۀ خاندان محمد. به خدای خودشان سوگند، مانده ام که این جماعت به چه ایمان آورده اند؟😠 پدران و اجدادمان، جان کندند تا مردم به بتی که میدیدند مؤمن شوند؛ چه سِحری است در کار محمد که پیروانش برای خدای ندیده جان می دهند؟ مانده ام ولله!🧐.......
🌹ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد…😡
متعجب نگاهش می کنم. می فهمد که منتظر ادامه ام.
– اما محمد…
انگار خسته، خودش را رها می کند روی تخت:
– سال هاست که مرده اما… اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد…
🌹آه بلندی می کشد:
– عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد الله فریاد می زنند.😒
🌹– خودت را خسته چه لاطائلاتی می کنی معاویه! اصلاً روزی هزار بار بر سر مأذنه ها نامش را فریاد کنند، اصلاً بگو پیش از نام خدا بخوانند، من و تو را چه زیانی می رسد؟.....
🌹– یا تو پسر ابوسفیان نیستی یا من؛ که انقدر نمی فهمی و اسباب حماقت علم می کنی....
– همانی که نامش را بعد از نام خدا بر سر مأذنه ها می خوانند؛ داغ «ابناء الطلقاء» بر پیشانی مان زده ابله. می فهمی؟ یعنی تا همیشه ای که نام او در تاریخ می ماند، کنارش ننگ فرزندان امیه هم می درخشد…
چشمانش را می بندد:
– ابناء الطلقاء…
🌹نامه را که همچنان در دست داشتم، مقابلش می گذارم:
– برای تاریخ وقت بسیار داریم، عجالتاً برای این غائله تدبیر کنیم.
معاویه می خندد، بلند، قهقهه می زند:
– باید به شکرانه این سرور، با همه کنیزان شام بخوابم… احمق! تاریخ و این غائله، اینجا به هم می رسند! کجایی محمد که ببینی، آن قمار که تاسش را تو انداختی به ابتدا، من برنده ام.😏
🌹متعجبم، اما معاویه هنوز می خندد:
– بازی باخته را به برد بدل می کنم😎 عتبه! آزادشده ای در برابر آزادشده… نمی گذارم تاریخ با یک «الطلقاء» بماند… کفه را برابر می کنم… کجایی محمد…
برمی خیزد، تند و پرشتاب:
🌹– کاتب بیاید و آن دو پیک حسن را هم خبر کن. بسر و مغیره هم حاضر باشند.
دربانان را، اوامر امیر می گویم و باز می گردم، همچنان متحیر که معاویه چه خواهد نوشت برای روزگار شام.🤔 #حاء_سین_نون #امام_حسن(ع) #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98 #کتاب #کتابخوانی #ادبیات #مذهبی #کتاب_مذهبی #شعر_و_ادبیات #رمان #رمان_مذهبی
#رمضان_کریم🌙🌹🍃 #هنر_عکس #جذاب
۶.۳k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.