وَسطِ یه بازارِ شُلوغ..
وَسطِ یه بازارِ شُلوغ..
خیلی اِتفاقی چِشمامون به هَم قُفل شد...
پِلک نزد ، پِلک نزدم...
هرچی نَزدیک تر می شد زیباتر می شد...♡
وقتی بِهِم رسید یه لَبخند زد و گفت :چقدر دِلم برات تنگ شده بود ،
نِگاش کردم و گفتم مَنم هَمینطور!
خوشحال شد.
گفت: چه دورانی بود! یادش بِخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا...
سَرم رو تکون دادم و گفتم مَنم هَمینطور!
گفت :من از بچه هایِ اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟
گفتم مَنم هَمینطور!
تو چِشمام نگاه کرد و گفت : راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم...
یه لَبخند زدم و گفتم مَنم هَمینطور!
گفت: تو اصلا منو شناختی؟!
سرم رو دادم بالا و گفتم نه!
گفت : مَنم هَمینطور!!
وقتی داشت می رفت؛
بِهِم گفت هنوز می نویسی؟!
گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟
گفت: آره...
بَغلم کرد و گفت: امیدوارم ده سالِ دیگه باز همدیگه رو ببینیم ...
گفتم مَنم هَمینطور!!
رَفت ...♥
چِشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سالِ پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم ...
ولی یادش بود...
منم همینطور!!!
#آناهیتا ♥
#خاص #جذاب #زیبا
خیلی اِتفاقی چِشمامون به هَم قُفل شد...
پِلک نزد ، پِلک نزدم...
هرچی نَزدیک تر می شد زیباتر می شد...♡
وقتی بِهِم رسید یه لَبخند زد و گفت :چقدر دِلم برات تنگ شده بود ،
نِگاش کردم و گفتم مَنم هَمینطور!
خوشحال شد.
گفت: چه دورانی بود! یادش بِخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا...
سَرم رو تکون دادم و گفتم مَنم هَمینطور!
گفت :من از بچه هایِ اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟
گفتم مَنم هَمینطور!
تو چِشمام نگاه کرد و گفت : راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم...
یه لَبخند زدم و گفتم مَنم هَمینطور!
گفت: تو اصلا منو شناختی؟!
سرم رو دادم بالا و گفتم نه!
گفت : مَنم هَمینطور!!
وقتی داشت می رفت؛
بِهِم گفت هنوز می نویسی؟!
گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟
گفت: آره...
بَغلم کرد و گفت: امیدوارم ده سالِ دیگه باز همدیگه رو ببینیم ...
گفتم مَنم هَمینطور!!
رَفت ...♥
چِشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سالِ پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم ...
ولی یادش بود...
منم همینطور!!!
#آناهیتا ♥
#خاص #جذاب #زیبا
۳۳.۴k
۳۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.