عصری میخواستم دوستموبرسونم خونشبهش گفتم مامانم اینانیس

عصری میخواستم دوستموبرسونم خونش...بهش گفتم مامانم اینانیستن(بامامانم ایناخیلی راحت نیست)بیابریم خونمون...(منم حواسم نبوداین جمله تواین زمونه معنی بدمیده)
بیشعوربایه لبخندخاصی نگام میکرد...گفت:بروگمشوبابا...ماخودمون این کاره ایم...تومیخوای منوببری خونت...یه چندلحظه هنگ بودم گفتم ذهنت خرابه ها...منظورم اون نبود...گفت:آره مشخصه تازه توخونتون عقاب پستاندارسخنگوهم دارید.مگه نه؟؟؟😐 😐 😐

ملت چقدمنحرف شدن...آخه چرا؟
دیدگاه ها (۵)

فقط چندلحظه...

ملت خل شدن...

یه حسی بهم میگه بیام پیشت توچشای سبزت نگاه کنم...حرفموبهت بز...

خدایاتوروخدابسه...تمومش کن این بازیو...دیگه طاقت ندارم...به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط