دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...مثل شکســــتن گلدان
دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...مثل شکســــتن گلدان شمعدانی کنار حوض مادر بزرگ و در پی آن غرغر های بی امانش...و خنده های ریز ریز کودکی که دستپاچه تکه های گلدان فیروزه ای او را جمع میکند...یک رویای ناب...مثل مشت کردن اولین خوشه ی نور در آخرین ظهر تابستان و گریز زیرکانه اش از لابه لای انگشتانم...يك حضور بي منت...مثل رسيدن مهمان سرزده ای ،كه سالهاست بودنش را فراموش كرده بودم دلم يك آرزويِ محال ميخواهد...مثلِ بودنِ تو....
۸۱.۱k
۱۹ دی ۱۴۰۰