شب آخر تصمیم گرفتم
شب آخر تصمیم گرفتم
آرزوش رو برآورده کنم،
پس دستش رو گرفتم
و اشکاش رو از روی گونه هاش پاک کردم،
خم شدم نزدیک گوشش و گفتم:"
برو!
پشت سرتم نمی خواد نگاه کنی:)
خاطره ها رو هم نمی خواد برداری:)
لزومی هم نداره
هر چند وقت یه بار حالم رو بپرسی:)
اصلا مشکلی هم نیست که فراموشم کنی:)
به کسی هم نگو من رو میشناختی:)
فقط برو با خیال راحت...
بدون دغدغه
بدون اشک ریزی:)
دیگه هم برنگرد:)
حتی اگه دلتنگی خفه ات کرده بود:)
حتی اگه خودم هی زنگ زدم گفتم برگرد:)
تو برو زندگی کن...
همونطور که میخواستی:)
اما توقع نداشته باش
چیز جدیدی رو تجربه کنی..!
من تمام اون چیزی رو که تو بعد ها دنبالش میگردی رو بهت دادم:)
رفتن انتخاب تو بود...
من هم موندن رو انتخاب نمیکنم:)
برو...!
:)
آرزوش رو برآورده کنم،
پس دستش رو گرفتم
و اشکاش رو از روی گونه هاش پاک کردم،
خم شدم نزدیک گوشش و گفتم:"
برو!
پشت سرتم نمی خواد نگاه کنی:)
خاطره ها رو هم نمی خواد برداری:)
لزومی هم نداره
هر چند وقت یه بار حالم رو بپرسی:)
اصلا مشکلی هم نیست که فراموشم کنی:)
به کسی هم نگو من رو میشناختی:)
فقط برو با خیال راحت...
بدون دغدغه
بدون اشک ریزی:)
دیگه هم برنگرد:)
حتی اگه دلتنگی خفه ات کرده بود:)
حتی اگه خودم هی زنگ زدم گفتم برگرد:)
تو برو زندگی کن...
همونطور که میخواستی:)
اما توقع نداشته باش
چیز جدیدی رو تجربه کنی..!
من تمام اون چیزی رو که تو بعد ها دنبالش میگردی رو بهت دادم:)
رفتن انتخاب تو بود...
من هم موندن رو انتخاب نمیکنم:)
برو...!
:)
۴.۰k
۰۳ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.