دوست داشتن دلیلی کافی برای ماندن نبود وگرنه می ماند رف
دوست داشتن دلیلی کافی برای ماندن نَبود، وگرنه می ماند. رفتن هم دلیلی بر دوست نداشتنش نبود. اگر به رفتن برخاست، او می خواست بگوید: در وهلِهی نخست، نبودِ هر چیز بهتر از بودنش است، و بودنی که به اندازهیِ کافی بزرگ یا کوچک نباشد، نقطهی عطفِ هیچ اتفاقی نخواهد بود. او می خواست این ها را بگوید که نَگفت! من از چشم هایش که دوست داشت و از پاهایش که رفت... این ها را فَهمیدم!
- ۱.۲k
- ۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط