سخت است..
سخت است..
بنشینی روی نیمکت..
به ساعت نگاه کنی و مدام راه را بپایی..
روی صدای قدم ها حساس شوی..
به همه زل بزنی و منتظر دیدنش باشی..
تا بخواهد بیاید و برسد
تو تصور کنی که مثلا امده و نشسته کنارت..
دستانت را بهم میپیچانی و نفس عمیق میکشی..
حرف را با "اوی توی خیال" شروع میکنی..
با جمله ی..عجب هوای قشنگی! مانند لباس قشنگ توی تنت..!
او خجالت میکشد و چشم بر زمین میاندازد..
تو لبخند میزنی به پهنای صورت
از اینهمه نجابت او!
اون برایت حرف میزند و تو!
تنها صدای گیتار حنجره ی اورا ستایش میکنی..
حال نوبت توست که حرف بزنی اما..
مگر این اهنگ بیکلام تار
متنی برای خواننده هم داشت؟..
که حالا تو ادامه اش را بخوانی؟
پس از عذر خواهیست یا شرمندگی که خنده ای میاندازی و میگویی:
_راستش را بخواهی..
تو می گفتیُ و من آن بالا بالاها در باغِ آوازِ خوانِ دیگری سیر میکردم با طنین صدای کسی..
و اون باز گریخته میشود از نگاهِ به چشمانت و ریز میخندد..
برافروخته میشوی از هیجان دیدن چال گونه هایش..
ساده و تند و قشنگ
میگذرانید خلوتِ در طبیعت خود را..
که در لحظه برمیگردی به این جهان..
باز به ساعت نگاه میکنی..
نیامد نیاااامد چرا!!
تکیه میدهی و چشمانت را میبندی..
که میرسد رایحه ی عطر کسی
و گرمای حرارت تپش قلبی
در کنار قلب خودت..
با همان لباس قشنگ..!
و نمیدانی چشمانت را باز کنی تا ببینی..
یا همان بسته باشد تا حس کنی..
_حال از کجا شروع کنم؟
این رخداد حقیقی را؟
بنشینی روی نیمکت..
به ساعت نگاه کنی و مدام راه را بپایی..
روی صدای قدم ها حساس شوی..
به همه زل بزنی و منتظر دیدنش باشی..
تا بخواهد بیاید و برسد
تو تصور کنی که مثلا امده و نشسته کنارت..
دستانت را بهم میپیچانی و نفس عمیق میکشی..
حرف را با "اوی توی خیال" شروع میکنی..
با جمله ی..عجب هوای قشنگی! مانند لباس قشنگ توی تنت..!
او خجالت میکشد و چشم بر زمین میاندازد..
تو لبخند میزنی به پهنای صورت
از اینهمه نجابت او!
اون برایت حرف میزند و تو!
تنها صدای گیتار حنجره ی اورا ستایش میکنی..
حال نوبت توست که حرف بزنی اما..
مگر این اهنگ بیکلام تار
متنی برای خواننده هم داشت؟..
که حالا تو ادامه اش را بخوانی؟
پس از عذر خواهیست یا شرمندگی که خنده ای میاندازی و میگویی:
_راستش را بخواهی..
تو می گفتیُ و من آن بالا بالاها در باغِ آوازِ خوانِ دیگری سیر میکردم با طنین صدای کسی..
و اون باز گریخته میشود از نگاهِ به چشمانت و ریز میخندد..
برافروخته میشوی از هیجان دیدن چال گونه هایش..
ساده و تند و قشنگ
میگذرانید خلوتِ در طبیعت خود را..
که در لحظه برمیگردی به این جهان..
باز به ساعت نگاه میکنی..
نیامد نیاااامد چرا!!
تکیه میدهی و چشمانت را میبندی..
که میرسد رایحه ی عطر کسی
و گرمای حرارت تپش قلبی
در کنار قلب خودت..
با همان لباس قشنگ..!
و نمیدانی چشمانت را باز کنی تا ببینی..
یا همان بسته باشد تا حس کنی..
_حال از کجا شروع کنم؟
این رخداد حقیقی را؟
۱۴۷.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۰