من بودم که سرانجام

من بودم که سرانجام،
او را کنار خود نشاندم،
من بودم که دستش را
به دست گرفتم،
و آخرِ سر من بودم که
با وجودِ خودداری او،
او را بوسیدم...
اما با این همه،
اگرچه چشم‌هایش گذاشتند که ببوسمشان،
لبانش گریختند...
نه تنها به بوسیدنِ من،
رغبت و حرارتی از خود نشان ندادند،
بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری کردند.
چرا؟
چرا؟
چرا؟
برای چه، او به قدرِ من،
شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟

و افسوس که این سؤال،
فقط یک جواب می‌تواند داشته باشد
و آن چنین است:

"برای این که او معشوق است، نه عاشق"....
دیدگاه ها (۲)

اگر بنا بود تمامِ آدمهای رویِ زمیناز ابتدای خلقت تا آخرین رو...

زندگی تلخ ترین…خواب من است!خسته ام خسته از این خواب بلند

با من رجوع کنبه ابتدای جسمبه مرکز معطر یک نطفهبه لحظه ای که ...

وقتی تو نیستیشادی کلام نامفهومی استو دوستت می دارم رازی استک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط