گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود بدنبال کسی می گشت که

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد، تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم
از دهانم بیرون آوردی برات کافی است!...
دیدگاه ها (۰)

می گویند انسان های خوب به بهشت میروند؛اما من می گویم انسانها...

ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺩﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯکه ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ...

معلمی گفت : توانا بود هرکه… ؟محصلی گفت :“توانا بود هرکه دار...

تفاوت حماقت و نبوغ در این است که دومی حدی دارد!..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط