BTS, Roman
#قطره_های_خون_گردنم
#Part18_2
من- دیگه به هیچ عندان نمیام، الان نزدیک نیم ساعته داری میگی یکم دیگه مونده! چیشد پپپپپپس!!؟
نامجون هم استاد
نامجون- هوف، خیلی کم صبریا! پا شو پا شو که رسیدیم
من- دیگه نمیام، حتی فکرشم نکن!
همونجا دراز کشیدم و به آسمون نگاه کردم.
[الان ساعت میتونست چند باشه؟] چقدر دلم برای خورشید تنگ شده. برای روزایی که توی جنگل بودم، خورشید و بین برگا تماشا میکردم. تابشش و روی گلها رو نگاه میکردم. چقدر دلم تنگ شده!
با اینکه فقط ۲ روزه گذشته، اما دلم برای آدمای اطرافم تنگ شده.
نفس عمیق کشیدم
من- امممم به به!
نامجون اومد و راید بغلم کرد. من هیچی نگفتم.
من- خوب کاری کردم، باید بغلم کنی. وقتی مدام پشت سر هم میگی یکم دیگه مونده، حقته!
نامجون در جوابم فقط یک پوزخند نصیبم کرد. فقط یک پوزخندی که باعث میشد اون چاله گونه هاش دیده شه.
از بازوش نیشگون گرفتم
من- هیییی! پوزخند نزن!
(پوزخند)نامجون- باشه
زیاد توی راه نبودیم که به یک غار رسیدیم. من و گذاشتم پایین
نامجون- دیدی گفتم زیاد دور نیست
من- شانس منه دیگه، وقتی میام بغلت نزدیک میشه، وقتی پیاده راه میرم و جونم و درمیارم دوره!
نامجون- ولی خدایی خیلی زود خسته شدی. همیشه همینطوریی؟
من- خیلی ببخشید که من در اندازه شما نیستم. چیش!
(پوزخند)نامجون- باشه باشه
وارد غار شدم، غار خیلی بزرگ بود. از سقفش آب میچکشید. اون آبها از خود غار بودن، از رطوبت داخل کوه.
به سرعت رفتم و دستم و زیر یکی از اون آبها گرفتم تا قطره قطره آبها رو بخورم.
برای اون آبها نفس نفس میتاب بودم.
نامجون اصلا آب نخورد بجاش رفت تا یک شکاری بخوره. من توی غار منتظر نامجون موندم.
بعد خوردن گفتم یکم دور و بر و ببینم یا یکم یادگاری روی سنگا حکاکی کنم.
همونطور به جلو قدم برمیداشتم و دستم و روی سنگهای دیوارا میکشیدم. انگشتام، تمام نقاط خیس و خشک سنگا رو لمس کردن.
یهو حس کردم چیزی به انگشتم خورد، یک چیزی مثل اینکه کسی روی سنگا حکاکی کرده باشه.
داخل غار، نوری نبود برای همین سعی کردم با لمس انگشتام بفهمم چیه.
__ __
'__'....'__'
من- خب این یعنی چی!
#Part18_2
من- دیگه به هیچ عندان نمیام، الان نزدیک نیم ساعته داری میگی یکم دیگه مونده! چیشد پپپپپپس!!؟
نامجون هم استاد
نامجون- هوف، خیلی کم صبریا! پا شو پا شو که رسیدیم
من- دیگه نمیام، حتی فکرشم نکن!
همونجا دراز کشیدم و به آسمون نگاه کردم.
[الان ساعت میتونست چند باشه؟] چقدر دلم برای خورشید تنگ شده. برای روزایی که توی جنگل بودم، خورشید و بین برگا تماشا میکردم. تابشش و روی گلها رو نگاه میکردم. چقدر دلم تنگ شده!
با اینکه فقط ۲ روزه گذشته، اما دلم برای آدمای اطرافم تنگ شده.
نفس عمیق کشیدم
من- امممم به به!
نامجون اومد و راید بغلم کرد. من هیچی نگفتم.
من- خوب کاری کردم، باید بغلم کنی. وقتی مدام پشت سر هم میگی یکم دیگه مونده، حقته!
نامجون در جوابم فقط یک پوزخند نصیبم کرد. فقط یک پوزخندی که باعث میشد اون چاله گونه هاش دیده شه.
از بازوش نیشگون گرفتم
من- هیییی! پوزخند نزن!
(پوزخند)نامجون- باشه
زیاد توی راه نبودیم که به یک غار رسیدیم. من و گذاشتم پایین
نامجون- دیدی گفتم زیاد دور نیست
من- شانس منه دیگه، وقتی میام بغلت نزدیک میشه، وقتی پیاده راه میرم و جونم و درمیارم دوره!
نامجون- ولی خدایی خیلی زود خسته شدی. همیشه همینطوریی؟
من- خیلی ببخشید که من در اندازه شما نیستم. چیش!
(پوزخند)نامجون- باشه باشه
وارد غار شدم، غار خیلی بزرگ بود. از سقفش آب میچکشید. اون آبها از خود غار بودن، از رطوبت داخل کوه.
به سرعت رفتم و دستم و زیر یکی از اون آبها گرفتم تا قطره قطره آبها رو بخورم.
برای اون آبها نفس نفس میتاب بودم.
نامجون اصلا آب نخورد بجاش رفت تا یک شکاری بخوره. من توی غار منتظر نامجون موندم.
بعد خوردن گفتم یکم دور و بر و ببینم یا یکم یادگاری روی سنگا حکاکی کنم.
همونطور به جلو قدم برمیداشتم و دستم و روی سنگهای دیوارا میکشیدم. انگشتام، تمام نقاط خیس و خشک سنگا رو لمس کردن.
یهو حس کردم چیزی به انگشتم خورد، یک چیزی مثل اینکه کسی روی سنگا حکاکی کرده باشه.
داخل غار، نوری نبود برای همین سعی کردم با لمس انگشتام بفهمم چیه.
__ __
'__'....'__'
من- خب این یعنی چی!
- ۱.۷k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط