مادربزرگ گفت آقا جونت که به ماموریت میرفتهرشب براش نامه

مادربزرگ گفت: آقا جونت که به ماموریت میرفت،هرشب براش نامه مینوشتم که شب بخیر بگم.میدونستم نامه ام ممکنه۸روز دیگه دستش برسه ولی باید هرشب بهش شب بخیر میگفتم!
نمیشد نگم!
دلم آروم نمیگرفت!
اینو گفت و به طرف رختخوابش رفت...زیرلب فاتحه ای خوند،اشک گوشه چشمش روپاک کرد و چشماشوبست.
هرشب قبل خواب فاتحه میخونه!
اگه نخونه دلش آروم‌نمیگیره!
باید شب بخیر بگه!

#زهرا_احمدی_نژاد
#شب_بخیر_جانا
دیدگاه ها (۱)

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ آیینه بود و آب و کمی پنجره مو...

چادر مشکی به سردارد شب مهتاب منروی ماهت رابنازم، ماه من محجو...

چه شب ها من و آسمان تا دم صبحسرودیم نم نم ؛ تـــــو را دوست ...

مبادا امشب دیر کنی ...تمام جانِ من ،به همین دیدارهای شبانه ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط