*معجزه من*
*معجزه من*
p16
یونگ سو:باید یه چیزی بهت بگم یونا
~:بگو
"":امم....
~:بگو دیگه دارم کمکم میترسم
"":یونا یادته گفتم من تقریبا انسان نیستم و نمیتونم به کسی حسی داشته باشم ؟
~:خب چی شده؟(نگران)
"":یونا ولی من نمیتونم باشم..
~:داری چی میگی؟
"":یونا من فرصتم تو این دنیا تموم شده دارم از بین میرم
~:چی؟ داری شوخی میکنی؟میدونی ک من بدون تو نمیتونم(گریه)
"": دست من نیست همه یه زمانی از بین میرن ولی قول میدم همیشه و هرجا ک باشی کنارت باشم(بغض)
~:گریه
"":گریه نکن ... (ناراحت)
یونگ سو یونا رو محکم بغل کرد و رو لباش یه ب..و..س..ه گذاشت
"":اینو بدون که من خیلی دوست دارم..مواظب خودت باش. دیگه وقتش رسیده باید برم(بغض)
~:نه یونگ سو لطفا نه تو باید کنارم باشی تو باید پیشم باشی و باهم زندگی کنیم(گریه)
"":یونا درمان شو...سریع خوب شو تو قویی...دوست دا.....(محو شدن)
~:نه یونگ سو(هق هق)
یونگ سو رفت و الان یونا مونده بود یونایی که سردر گم بود
یونا:
اولش از حرفاش سردر نیاوردم ولی دیدم داره راست میگه..دستاش سرده و داره می لرزه خیلی ترسیده بودم بهم گفت درمان شو و یعو مث یه خاکستر شد و رفت ولی من چجوری بدون اون درمان شم چجوری بدون اون دووم بیارم چجوری زندگی کنم
یونا تو همین فکر بود و هق هق گریه میکرد و داشت میرفت سمت خونش
به خونش رسید و همونطور که خیس بود خودشو پرت کرد رو تخت و گریه میکرد تا اینکه خوابش برد
یکم تو خماری بمونین
اگر دوست دارید پارت بعدی رو زودتر بزارم حمایت کنید و لا..یک و کا..م..نت بزارید
p16
یونگ سو:باید یه چیزی بهت بگم یونا
~:بگو
"":امم....
~:بگو دیگه دارم کمکم میترسم
"":یونا یادته گفتم من تقریبا انسان نیستم و نمیتونم به کسی حسی داشته باشم ؟
~:خب چی شده؟(نگران)
"":یونا ولی من نمیتونم باشم..
~:داری چی میگی؟
"":یونا من فرصتم تو این دنیا تموم شده دارم از بین میرم
~:چی؟ داری شوخی میکنی؟میدونی ک من بدون تو نمیتونم(گریه)
"": دست من نیست همه یه زمانی از بین میرن ولی قول میدم همیشه و هرجا ک باشی کنارت باشم(بغض)
~:گریه
"":گریه نکن ... (ناراحت)
یونگ سو یونا رو محکم بغل کرد و رو لباش یه ب..و..س..ه گذاشت
"":اینو بدون که من خیلی دوست دارم..مواظب خودت باش. دیگه وقتش رسیده باید برم(بغض)
~:نه یونگ سو لطفا نه تو باید کنارم باشی تو باید پیشم باشی و باهم زندگی کنیم(گریه)
"":یونا درمان شو...سریع خوب شو تو قویی...دوست دا.....(محو شدن)
~:نه یونگ سو(هق هق)
یونگ سو رفت و الان یونا مونده بود یونایی که سردر گم بود
یونا:
اولش از حرفاش سردر نیاوردم ولی دیدم داره راست میگه..دستاش سرده و داره می لرزه خیلی ترسیده بودم بهم گفت درمان شو و یعو مث یه خاکستر شد و رفت ولی من چجوری بدون اون درمان شم چجوری بدون اون دووم بیارم چجوری زندگی کنم
یونا تو همین فکر بود و هق هق گریه میکرد و داشت میرفت سمت خونش
به خونش رسید و همونطور که خیس بود خودشو پرت کرد رو تخت و گریه میکرد تا اینکه خوابش برد
یکم تو خماری بمونین
اگر دوست دارید پارت بعدی رو زودتر بزارم حمایت کنید و لا..یک و کا..م..نت بزارید
۵.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.