وانشات (عشق اهریمنی من) : پارت ۲
روی تخت پادشاهیم نشسته بودم و منتظر مفلیس بودم تا خبر جدیدی بهم بده که دیدم مایع سیاه رنگی اومد داخل و گفت: کنت ولاد دراکولا. دراکولا: امیدوارم خبرهای خوبی آورده باشی مفلیس!
مفلیس: هاله ی محافظ رو شکوندم. مدتیه شیاطینت تو اون جزیره پرسه میزنن. دراکولا: فکر میکردم خبر های جدیدی برای گفتن داشتی! مفلیس: اوه چرا...من اون خونواده رو دیدم. بهم حمله کردن. سه تا پسر دارن. یکیشون آشنا بود بوی عجیبی داشت هاله ی عجیبی هم داشت. دراکولا:همم...چیکارکردی؟ زنده ان؟ مفلیس یکه خورد و گفت: ن..نه.. راستش سعی کردم، ولی....آفتاب شد و بدنم سوخت. چون دمم زیر سایه بود تونستم زنده به مونم با لحن خونسر و آرومی گفتم: مفلیس...من ازت یه کار از تو خواستم...اونم این بود که اون خونواده رو سَقَط کنی...چیز زیادی نخواستم... مفلیس: این دفعه حتما کار رو... دراکولا: شاید این دفعه بهتر باشه یه خودی نشون بدم.....همیشه کارا باید خودم انجام بدم نه؟ یه مشت موجود بی خاصیت که نمیتونن دستوراتم رو انجام بدن به چه دردی میخورن؟ مفلیس: ارباب.... ایستادم و گفتم: برو بیرون مفلیس!! به کمکت احتیاجی نیست!! حالا برو! که از پنجره به بیرون رفت.
از زبان شدو:
داشتم کنار رودخونه ی معبد قدم بر میداشتم و کمی هوایی تازه میکردم که احساس کردم کسی غیر از من هم اینجاست که صدایی شنیدم!دراکولا: سلام من به شما فرشته ی من! غافلگیر نشدم چون به هرحال وجود یه نفر رو حس کرده بودم میخواستم شمشیرمو از غلاف در بیارم که دیدم چی...شمشیرم نیست به اون مرد نگاه کردم که دیدم غلاف رو زمین انداخته و شمشیرمو با دو دستش گرفته و داره ارزیابی میکنه حتی نفهمیدم کی و چطور اون رو برداشت؟
قدش بلند بود سر تا پا لباس سیاه و موقری پوستشم رنگ پریده بود توافتی با اونایی که مردن نداشت اما ظاهرش فوق العاده جوان و شاداب به نظر میرسید دیدم انگشتشو لبه ی تیغه ی شمشیر کشید و گفت: شمشیر خوبیه. باید تیز نگهش داری. تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که الان باید چیکار کنم؟ دیدم به سمت کنده ی درختی رفتو شمشیر رو در زمین فرو کرد و نشست انگشتاشو تو هم گره کرد به جلو خم شد و آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت نگاهی به اطراف انداختو گفت: جای قشنگیه!. هرچند زیاد از کلیسا ها خوشم نمیاد. میدونی، من زیاد به سرزمین فانی ها نمیام. وقتی دیدم حرف میزنه دندوناشو دیدم..اون یک خون آشام بود..دراکولا: گاهی بهم میگفتن کنت دی ول. یه لقب قدیمه ولی انقدر که اسم و رسم زیادی کسب کردم که این توشون گم شده! حالا منو با چیز های جذاب تری میشناسن. همه چیز دیگه برام روشن واضح بود پس گفتم: کنت ولاد دراکولا. که دیدم چشمای سیاهش برقی زد و بهم خیره شد لبخند پهنی زد و گفت:
ادامه دارد.
نویسنده:خوشتون اومد؟😉
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.