سلام رفقا✋
سلام رفقا✋
علی آقاعبداللهی هستم☺ ️
خوشحالم مهمون شما در ویسگون هستم 😊
🌹
10مهر69 به دنیا اومدم
دانش اموخته رشته الکترونیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی (ره) شهر ری هستم🎓
🌹
از کودکی عاشق امام حسین(ع)بودم برای بچه های محل یک هیئت کوچک در انباری خونمون راه انداخته بودم
خیلی پیگیر بودم برای جمع کردن بچه ها توو هیئت
🌹
در مراسم خواستگاری من تاکید به دو اصل داشتم، یکی کمک برای برپایی و حفظ اسلام تا مرز شهادت و دومی داشتن استقلال در زندگی.
روز ولادت حضرت زینب خطبه ی عقد رسمی ما خونده شد.
🌹
خیلی به تناسب اندامم اهمیت می دادم و دوران کوتاهی که کمی چاق شده بودم به واسطه ورزش اضافه وزنمو کم کردم
خلاصه اهل ورزش بودم💪 🏃
🌹
تعریف از خود خوب نیست 😄 ☺ ️
ولی
میگن خیلی با محبت بودم 😍
ورزش کار بودم 💪
دل نترس و بزرگی داشتم❤ ️
از خودگذشته میکردم
مذهبی و متدین بودم🌹
جسور بودم
🌹
یه گل پسر دارم. عشق بابایی😍 ❤ ️
موقع شهادتم 16ماهش بود...
🌹
برای فرزندم:
نمی دانی چقدر دوستت داشتم و دل کندن از تو برایم سخت بود اما بدان که پدرت برای فرزندان کوچکی که به شهادت می رسند به سوریه رفت...
🌹
هر وقت دل امیر حسین برای من تنگ میشه با مادرش بر سر قبر شهدای گمنام میره...
آخه پیڪرم هنوز برنگشتہ...
🌹
سال 90 وارد سپاه شدم
👮 داوطلبانه تصمیم گرفتم راهی سوریه بشم و نذارم به حرم عمه جان حضرت زینب جسارت بشه...
🌹
تو سوریه به ابوامیر معروف بودم
همیشه برای رزم آماده بودم💪 به همین خاطر از فاوا - مخابرات - به خط و عضو اطلاعات شدم
🌹
آخرین تماسم 22 دی ماه 94 بود، کلی در مورد امیرحسین صحبت کردم به شوخی می گفتم این بار بیام بریم خواستگاری برای امیر حسین پسرم
🌹
23 دی ماه 94 ساعت 17 توی آزادسازی خالدیه به آرزوم رسیدم 😍
آسمونی شدم...
جاویدالاثر شدم...😍 😍 😍
روز 30 دی94 خبر شهادتم از طریق محل کار تایید شد.
🌹
سیمای نورانی این جوان رعنا و پاسدار شهادتطلب سپاه انصار المهدی (عج) از سِرّ درون خانوادهای حکایت میکند که دوست داشتند «خانواده شهید» باشند.
لحظاتی میهمان بیت معظم شهید علی آقا عبدالهی شدیم و در محضر پدر و مادری مؤمن و سادهزیست، از فراق یکساله و خاطرات در دل مانده دردانه پسرشان شنیدیم.
جانباز سرافراز محمد آقاعبدالهی، با همان شور و شعور انقلابی دوران مبارزه با گروهکهای ضدانقلاب و خدمت در سنگرهای مختلف انقلاب و نظام اسلامی، یگانه فرزند پسرش را خود بدرقه دفاع از حرم آل الله کرده، صریح و واضح در مطلع سخن میگوید: «دوست داشتم یا خانواده سادات بودم یا خانوانوده شهید
سال گذشته که دو نفر از همقطاران علی در سوریه به شهادت رسیدند برای ما مشخص شد که احتمال شهادتش هم هست. اواخر مهر سال 94، همین ایام، امین کریمی و عبدالله باقری از همکارانش، شهید شده بودند و من مادرش تصمیم گرفتیم در تشییع پیکر این دو شهید عزیز شرکت کنیم. در حین مراسم، علی آقا را دیدیم. در همین روز مادر علی از خدا میخواهد که؛ خدایا کاش میشد ما همخانواده شهید بشویم
مادر مکرمه شهید، اینجای صحبت پدر شهید وارد شد و گفت: این دعا را کردم، اما ذهنم بههیچوجه طرف علی و شهادت او نرفت؛ و این دو شهید را تا میدان پاستور بدرقه کردیم. علی آقا در تشییع دو همکار شهید به دوستانش گفته بود: «من حاجتم را گرفتم«.
پدر در فراق فرزند میگوید که؛ اینیک سال خیلی سخت گذشت. علی با شهادت مرگ را برای ما خیلی آسان کرد و دلبستگی ما به دنیا کم و کمتر کرد. پدر شهید بودن خیلی افتخار است. او در وصیتنامهاش خطاب به ما مینویسد: «شهادت افتخار بزرگی برای من و شماست»؛ اما حالا فکر میکنم، پدر شهید بودن از یک روحانی وظیفهاش سختتر است. شهید دادن و پدر شهید شدن بودن و در امتداد آن حفظ این افتخار بسیار سخت و خودش آزمونی دیگر است
هیچ تیری،بر پیکر #شهید اصابت نمی کند
مگر آنکه اول... از قلب مادرش گذشته باشد
همیشه "قلب #مادر_شهید" ، زودتر شهید می شود !
از مادر علی همین سؤال را میپرسم و اینکه مادر شهید بودن چه حسی دارد؟ اینیک سال را چطور سپری کرده و بخصوص ایام محرم امسال چه حال و هوایی داشته....
میگوید: احساس مسئولیتم خیلی
علی آقاعبداللهی هستم☺ ️
خوشحالم مهمون شما در ویسگون هستم 😊
🌹
10مهر69 به دنیا اومدم
دانش اموخته رشته الکترونیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی (ره) شهر ری هستم🎓
🌹
از کودکی عاشق امام حسین(ع)بودم برای بچه های محل یک هیئت کوچک در انباری خونمون راه انداخته بودم
خیلی پیگیر بودم برای جمع کردن بچه ها توو هیئت
🌹
در مراسم خواستگاری من تاکید به دو اصل داشتم، یکی کمک برای برپایی و حفظ اسلام تا مرز شهادت و دومی داشتن استقلال در زندگی.
روز ولادت حضرت زینب خطبه ی عقد رسمی ما خونده شد.
🌹
خیلی به تناسب اندامم اهمیت می دادم و دوران کوتاهی که کمی چاق شده بودم به واسطه ورزش اضافه وزنمو کم کردم
خلاصه اهل ورزش بودم💪 🏃
🌹
تعریف از خود خوب نیست 😄 ☺ ️
ولی
میگن خیلی با محبت بودم 😍
ورزش کار بودم 💪
دل نترس و بزرگی داشتم❤ ️
از خودگذشته میکردم
مذهبی و متدین بودم🌹
جسور بودم
🌹
یه گل پسر دارم. عشق بابایی😍 ❤ ️
موقع شهادتم 16ماهش بود...
🌹
برای فرزندم:
نمی دانی چقدر دوستت داشتم و دل کندن از تو برایم سخت بود اما بدان که پدرت برای فرزندان کوچکی که به شهادت می رسند به سوریه رفت...
🌹
هر وقت دل امیر حسین برای من تنگ میشه با مادرش بر سر قبر شهدای گمنام میره...
آخه پیڪرم هنوز برنگشتہ...
🌹
سال 90 وارد سپاه شدم
👮 داوطلبانه تصمیم گرفتم راهی سوریه بشم و نذارم به حرم عمه جان حضرت زینب جسارت بشه...
🌹
تو سوریه به ابوامیر معروف بودم
همیشه برای رزم آماده بودم💪 به همین خاطر از فاوا - مخابرات - به خط و عضو اطلاعات شدم
🌹
آخرین تماسم 22 دی ماه 94 بود، کلی در مورد امیرحسین صحبت کردم به شوخی می گفتم این بار بیام بریم خواستگاری برای امیر حسین پسرم
🌹
23 دی ماه 94 ساعت 17 توی آزادسازی خالدیه به آرزوم رسیدم 😍
آسمونی شدم...
جاویدالاثر شدم...😍 😍 😍
روز 30 دی94 خبر شهادتم از طریق محل کار تایید شد.
🌹
سیمای نورانی این جوان رعنا و پاسدار شهادتطلب سپاه انصار المهدی (عج) از سِرّ درون خانوادهای حکایت میکند که دوست داشتند «خانواده شهید» باشند.
لحظاتی میهمان بیت معظم شهید علی آقا عبدالهی شدیم و در محضر پدر و مادری مؤمن و سادهزیست، از فراق یکساله و خاطرات در دل مانده دردانه پسرشان شنیدیم.
جانباز سرافراز محمد آقاعبدالهی، با همان شور و شعور انقلابی دوران مبارزه با گروهکهای ضدانقلاب و خدمت در سنگرهای مختلف انقلاب و نظام اسلامی، یگانه فرزند پسرش را خود بدرقه دفاع از حرم آل الله کرده، صریح و واضح در مطلع سخن میگوید: «دوست داشتم یا خانواده سادات بودم یا خانوانوده شهید
سال گذشته که دو نفر از همقطاران علی در سوریه به شهادت رسیدند برای ما مشخص شد که احتمال شهادتش هم هست. اواخر مهر سال 94، همین ایام، امین کریمی و عبدالله باقری از همکارانش، شهید شده بودند و من مادرش تصمیم گرفتیم در تشییع پیکر این دو شهید عزیز شرکت کنیم. در حین مراسم، علی آقا را دیدیم. در همین روز مادر علی از خدا میخواهد که؛ خدایا کاش میشد ما همخانواده شهید بشویم
مادر مکرمه شهید، اینجای صحبت پدر شهید وارد شد و گفت: این دعا را کردم، اما ذهنم بههیچوجه طرف علی و شهادت او نرفت؛ و این دو شهید را تا میدان پاستور بدرقه کردیم. علی آقا در تشییع دو همکار شهید به دوستانش گفته بود: «من حاجتم را گرفتم«.
پدر در فراق فرزند میگوید که؛ اینیک سال خیلی سخت گذشت. علی با شهادت مرگ را برای ما خیلی آسان کرد و دلبستگی ما به دنیا کم و کمتر کرد. پدر شهید بودن خیلی افتخار است. او در وصیتنامهاش خطاب به ما مینویسد: «شهادت افتخار بزرگی برای من و شماست»؛ اما حالا فکر میکنم، پدر شهید بودن از یک روحانی وظیفهاش سختتر است. شهید دادن و پدر شهید شدن بودن و در امتداد آن حفظ این افتخار بسیار سخت و خودش آزمونی دیگر است
هیچ تیری،بر پیکر #شهید اصابت نمی کند
مگر آنکه اول... از قلب مادرش گذشته باشد
همیشه "قلب #مادر_شهید" ، زودتر شهید می شود !
از مادر علی همین سؤال را میپرسم و اینکه مادر شهید بودن چه حسی دارد؟ اینیک سال را چطور سپری کرده و بخصوص ایام محرم امسال چه حال و هوایی داشته....
میگوید: احساس مسئولیتم خیلی
۲۸.۹k
۰۴ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.