فیک
فیک
سالهایی که مثل خاطرات کوچیکی گذشت.... شاید.... خیلی وقته.... که... زمان... از دستم.... در رفته..... ...... شاید بیشتر از یکسال؟... یا دو سال ..... یا سه سال.... یا یه قرن تویه تاریکی..... اتاقم ..... فقط میتونستم به دیوار خیره بشم..... سوگند میخوره .... سوگند میخورد به عشق و شرافتش دوستم داره حالا... دیگه نیست
دخترک اروم چشم هاشو بست و به خواب عمیق رفت. خوابی که هیچوقت قرار نبود ازش بیدارشه امیدوارم این دفعه خانوادش پیداش نکنن... خانوادش خیلی دوسش داشتن ولی خب.......
جولی عزیزم مممم..... میشه بیای بچه رو بگیری خسته شدم... جیمین کلافه از پله ها پایین اومد و به سمت جولی رفت...
جیمین : بدش به من
جیمین... بچرو... بغل کرد. و بوسه ای به گونه پسرکش زد.
جیمین نگاهی به سر تا پایه جولی کرد
جیمین کجا میری؟! هر دقیقه بیرونی
جولی : عزیز ممم... من یکم کاردارم فقط میخوام برم خرید
جیمین بچرو تو بچرو تویه تختش گذاشت و نگاه جدی گرفت
جیمین خرید؟ جدی جولی اون موقع که باهات ازدواج کردم قرار شد حرف گوش کن باشی!
جیمین : خرید؟ جدی.... جولی اون موقع که باهات ازدواج کردم.
قرار شد مثل آدم حرف گو ش کنی... اگه یکی تورو بگیره من نمیام دنبالت
جولی چشم غره ای به جیمین رفت و دسته جیمین گرفت جولی: من عاش ...قتم.... امشب میتونیم با هم دیگه یکم خوش بگذرونیم
هومم (چشمک)
جیمین سرشو تکون داد و دستشو کنار زد جولی راهشو کج کرد و رفت. بعد از رفتن جولی...... جیمین بچرو بالا برد و تویه اتاقش خوابوند و دروبست
رفت تا کمی برایه خودش قهوه درست کنه... حدودا 7 روزه نخوابیده 168 ساعت بدون خواب جدیدا خوابای عجیبی میدید.... خواب ۱ ت اعصابش خورد بود.... . ت خوابو ازش گرفته بود همش حس درد میکرد.... جوری که صبح تا شب به فکرش بود ... عذاب.. وجدان... خیانت بهش حتی امون نمیداد که به کارش برسه الان رقیباش برایه جایگاهش دندون تیز کرده بودن اونوقت به فکر یه دختر یکسری
خاطرات بود .... چند باری خواست به عمارت پدر مادرا / ت سر بزنه
اما در آخر پشیمون میشد
دیدن تصویرات اشنا باعث میشه ات دیگه نخواد زندگی کنه.....
اگه.... اون.... واقعا ... مرگه ... چرا انقدر زیباست.... چرا تویه این سیاهی
مطلق.... میتونم شاهد جیمینی که بهم لبخند میزنه باشم
سالهایی که مثل خاطرات کوچیکی گذشت.... شاید.... خیلی وقته.... که... زمان... از دستم.... در رفته..... ...... شاید بیشتر از یکسال؟... یا دو سال ..... یا سه سال.... یا یه قرن تویه تاریکی..... اتاقم ..... فقط میتونستم به دیوار خیره بشم..... سوگند میخوره .... سوگند میخورد به عشق و شرافتش دوستم داره حالا... دیگه نیست
دخترک اروم چشم هاشو بست و به خواب عمیق رفت. خوابی که هیچوقت قرار نبود ازش بیدارشه امیدوارم این دفعه خانوادش پیداش نکنن... خانوادش خیلی دوسش داشتن ولی خب.......
جولی عزیزم مممم..... میشه بیای بچه رو بگیری خسته شدم... جیمین کلافه از پله ها پایین اومد و به سمت جولی رفت...
جیمین : بدش به من
جیمین... بچرو... بغل کرد. و بوسه ای به گونه پسرکش زد.
جیمین نگاهی به سر تا پایه جولی کرد
جیمین کجا میری؟! هر دقیقه بیرونی
جولی : عزیز ممم... من یکم کاردارم فقط میخوام برم خرید
جیمین بچرو تو بچرو تویه تختش گذاشت و نگاه جدی گرفت
جیمین خرید؟ جدی جولی اون موقع که باهات ازدواج کردم قرار شد حرف گوش کن باشی!
جیمین : خرید؟ جدی.... جولی اون موقع که باهات ازدواج کردم.
قرار شد مثل آدم حرف گو ش کنی... اگه یکی تورو بگیره من نمیام دنبالت
جولی چشم غره ای به جیمین رفت و دسته جیمین گرفت جولی: من عاش ...قتم.... امشب میتونیم با هم دیگه یکم خوش بگذرونیم
هومم (چشمک)
جیمین سرشو تکون داد و دستشو کنار زد جولی راهشو کج کرد و رفت. بعد از رفتن جولی...... جیمین بچرو بالا برد و تویه اتاقش خوابوند و دروبست
رفت تا کمی برایه خودش قهوه درست کنه... حدودا 7 روزه نخوابیده 168 ساعت بدون خواب جدیدا خوابای عجیبی میدید.... خواب ۱ ت اعصابش خورد بود.... . ت خوابو ازش گرفته بود همش حس درد میکرد.... جوری که صبح تا شب به فکرش بود ... عذاب.. وجدان... خیانت بهش حتی امون نمیداد که به کارش برسه الان رقیباش برایه جایگاهش دندون تیز کرده بودن اونوقت به فکر یه دختر یکسری
خاطرات بود .... چند باری خواست به عمارت پدر مادرا / ت سر بزنه
اما در آخر پشیمون میشد
دیدن تصویرات اشنا باعث میشه ات دیگه نخواد زندگی کنه.....
اگه.... اون.... واقعا ... مرگه ... چرا انقدر زیباست.... چرا تویه این سیاهی
مطلق.... میتونم شاهد جیمینی که بهم لبخند میزنه باشم
۴.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.