تا آسمان قلمرو ابر هراس شد

تا آسمان قلمرو ابر هراس شد
آرامش حقیر زمین بی اساس شد

آنگاه آدمی ز خودش بی نصیب ماند
آتش گذشت و حسرت او سهم داس شد

طرح بهشت چون همه ی خوابها پرید
تقدیر ما به خط جهنم مماس شد

عمری امید بود به بخشایشی که نیست
لَختی رسالت کلمات التماس شد

چیزی برای باختن از خویشتن نداشت
آدم شبیه روز نخست آس و پاس شد

از آبها جدا شد و با سنگها نشست
مشغول مثله کردن گلهای یاس شد
دیدگاه ها (۱)

درد ناک استباران بباردخیس شومو بدانم توگرمای دستت مال من نیس...

با چوب پوسیده نمیشود قایق وکشتی ساخت؛همانطور که با افکار پوس...

‌ ➖ باید از ما چقدر سایه بپوسدتا که زمان از خمیر مایه بپوسد؟...

من چشامو رو خنده هات بستمتا که بُغضایِ لعنتی گُم شهبــــــــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط