پارت ۸
پارت ۸
( از پیشم نرو )
از زبان چویا :
داشتم دیوونه میشدم و نمیدونستم چیکار کنم یعنی چه بلایی سر دازای و من میاد آخ هنوز درددددد دارمممم)
از زبان دازای:
آنقدر اعصابم خورد بود ممکن پامو می کوبیدمو به سمت اتاق موری میرفتم رسیدم و بدون این که در بزنم رفتم داخل و یقه موری رو گرفتم و بلند کردم و سرش داد زدم ( یا خدا دازای جان یه یعنی چیز دازای سان آرام باش میگیره پارت میکنه هااا الو صدا داری نه نداره 🤦🏼♀️)
از زبان موری :
داشتم سیگارم رو روشن میکردم که دازای اومد داخل فکر کردم کار خاصی نداره که یهو با عصبانیت اومد جلو و یقم رو گرفت خیلی از این کارش عصبی شدم
موری :
سلام دازای... عه چیکار میکنی ولم کن احمق میگم ولم کن
دازای:
چرا این کارو با چویا کردی چرا شکنجه اش کردی چراا چراا میدونی چقدر درد کشید
چطور به خودت اجازه دادی که بهترین دوستمو...... (با داد)
موری :
دیگه بسه ببند دهنتو اول بدون اجازه میای تو اتاق بعد یقه ام رو میگیری و با داد و بی احترامی باهام صحبت میکنی ها میتونم بگم تکه تکت کنن میدونی که حالا هم برو تو اتاقت تا از این عصبی تر نشدم
از زبان دازای:
یهو حرفم رو قطع کرد و سرم کلی داد زد دستم رو پیچوند و یقم رو گرفت و در آخرین لحظه هولم داد اون ور خیلی دردم گرفت از چرخوندن دستم یه نگاه خشم و ناراحتی داشتم دلم نمیخواست که درگیر بشم چون میدونستم کم میارم ولی پس چویا چی درو محکم بستم و رفتم سمت اتاق
از زبان چویا :
داشتم از نگرانی میترکیدم الان تقریبا یک ربع دازای نیومدههه تصمیم گرفتم برم دنبالش که یهو صدای عجیبی از پشت سرم اومد و اون صدای شکستن شیشه بود
✨_______________________________✨
ادامه دارد)
ببخشید اگه بد شد و کم بود ایده بدید نظر و لایک یادتون نره ✨✨🌸
مایل به پارت بعد ؟
( از پیشم نرو )
از زبان چویا :
داشتم دیوونه میشدم و نمیدونستم چیکار کنم یعنی چه بلایی سر دازای و من میاد آخ هنوز درددددد دارمممم)
از زبان دازای:
آنقدر اعصابم خورد بود ممکن پامو می کوبیدمو به سمت اتاق موری میرفتم رسیدم و بدون این که در بزنم رفتم داخل و یقه موری رو گرفتم و بلند کردم و سرش داد زدم ( یا خدا دازای جان یه یعنی چیز دازای سان آرام باش میگیره پارت میکنه هااا الو صدا داری نه نداره 🤦🏼♀️)
از زبان موری :
داشتم سیگارم رو روشن میکردم که دازای اومد داخل فکر کردم کار خاصی نداره که یهو با عصبانیت اومد جلو و یقم رو گرفت خیلی از این کارش عصبی شدم
موری :
سلام دازای... عه چیکار میکنی ولم کن احمق میگم ولم کن
دازای:
چرا این کارو با چویا کردی چرا شکنجه اش کردی چراا چراا میدونی چقدر درد کشید
چطور به خودت اجازه دادی که بهترین دوستمو...... (با داد)
موری :
دیگه بسه ببند دهنتو اول بدون اجازه میای تو اتاق بعد یقه ام رو میگیری و با داد و بی احترامی باهام صحبت میکنی ها میتونم بگم تکه تکت کنن میدونی که حالا هم برو تو اتاقت تا از این عصبی تر نشدم
از زبان دازای:
یهو حرفم رو قطع کرد و سرم کلی داد زد دستم رو پیچوند و یقم رو گرفت و در آخرین لحظه هولم داد اون ور خیلی دردم گرفت از چرخوندن دستم یه نگاه خشم و ناراحتی داشتم دلم نمیخواست که درگیر بشم چون میدونستم کم میارم ولی پس چویا چی درو محکم بستم و رفتم سمت اتاق
از زبان چویا :
داشتم از نگرانی میترکیدم الان تقریبا یک ربع دازای نیومدههه تصمیم گرفتم برم دنبالش که یهو صدای عجیبی از پشت سرم اومد و اون صدای شکستن شیشه بود
✨_______________________________✨
ادامه دارد)
ببخشید اگه بد شد و کم بود ایده بدید نظر و لایک یادتون نره ✨✨🌸
مایل به پارت بعد ؟
۴.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.