💌 داستان یک کوه حتما بخونید
💌 #داستان_یک_کوه #حتما_بخونید
حسرت به دلمان ماندهبود که
مثل بچّههای دیگر، صبحانهمان را
کنار او بخوریم؛ آنهم سر یک میز بزرگ
با رومیزی توری سفید ... 🎨
یا حداقل، ظهر به خانه بیاید و
غذاهای رنگرنگ را سر میز بچینیم
و کنار هم باشیم 💞
امّا نه هیچوقت
سفره چهارخانهی کوچکمان،
جایش را با میز، و رومیزی توری سفید
عوض کرد و نه، تا همین روزهای آخر،
هیچوقت کنارش ناهار و صبحانه
رنگارنگ خوردیم ⛅
هنوز آسمان، تاریک و روشن بود و
ما خواب بودیم که از خانه بیرون میرفت،
و شب، کوچه تاریک بود که به خانه بر میگشت
و آن دوچرخه لاریاش را
کنار در چوبی خانه میگذاشت 🌙
دلش میخواست
همیشه بهترین باشیم
هر سال عید، به همان کتِ چندبار رفو شدهاش
قناعت میکرد امّا نمیگذاشت لباسِ
رنگ و رو رفته به تن کنیم و
دستنشان بچّهها باشیم 🍁
آن سالها
هر چه بزرگتر میشدیم،
توّقعهای رنگ و وارنگمان بیشتر میشد، امّا
بیادّعاییاش مدّتها نگذاشت من و
خواهرهایم احساس کنیم، کوهی
که به آن تکیه دادهایم،
یک #کارگر_ساده است... 🌸
#قدردانی_از_پدر
حسرت به دلمان ماندهبود که
مثل بچّههای دیگر، صبحانهمان را
کنار او بخوریم؛ آنهم سر یک میز بزرگ
با رومیزی توری سفید ... 🎨
یا حداقل، ظهر به خانه بیاید و
غذاهای رنگرنگ را سر میز بچینیم
و کنار هم باشیم 💞
امّا نه هیچوقت
سفره چهارخانهی کوچکمان،
جایش را با میز، و رومیزی توری سفید
عوض کرد و نه، تا همین روزهای آخر،
هیچوقت کنارش ناهار و صبحانه
رنگارنگ خوردیم ⛅
هنوز آسمان، تاریک و روشن بود و
ما خواب بودیم که از خانه بیرون میرفت،
و شب، کوچه تاریک بود که به خانه بر میگشت
و آن دوچرخه لاریاش را
کنار در چوبی خانه میگذاشت 🌙
دلش میخواست
همیشه بهترین باشیم
هر سال عید، به همان کتِ چندبار رفو شدهاش
قناعت میکرد امّا نمیگذاشت لباسِ
رنگ و رو رفته به تن کنیم و
دستنشان بچّهها باشیم 🍁
آن سالها
هر چه بزرگتر میشدیم،
توّقعهای رنگ و وارنگمان بیشتر میشد، امّا
بیادّعاییاش مدّتها نگذاشت من و
خواهرهایم احساس کنیم، کوهی
که به آن تکیه دادهایم،
یک #کارگر_ساده است... 🌸
#قدردانی_از_پدر
۶۸۷
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.