به چادر فرماندهی که میرسیم تپش قلبم تندتر میشود منصور

به چادر فرماندهی که می‌رسیم، تپش قلبم تندتر می‌شود. منصور دایی‌بابا را جلو می‌اندازم و خودم پشت سرش می‌روم تو.
بهنام هم آنجاست. یک لحظه نگاه تندی بهمان می‌کند و سرش را می‌اندازد پایین، اما فرمانده گردان آرام‌تر از اون به نظر می‌رسد. پایین چادر می‌ایستیم.
ـ برادر ابراهیم با ما کاری داشتین؟
ـ یعنی خودتون نمی‌دونین؟
به صدای منصور خش می‌افتد.
ـ از کجا بدونیم؟
ـ به شما نگفته بودن کسی حق نداره به رودخونه بره؟
منصور چیزی نمی‌گوید. فرمانده گردان می‌پرسد: «چرا نطقتون کور شد؟»
می‌گویم: «حاج‌آقا گرما اذیتمون می‌کرد خواستیم دور از چشم بچه‌ها...»
از جا نیم‌خیز می‌شود.
ـ خیلی بیجا کردین. مگه ما گرممون نیست؟ مگه بچه‌های دیگه گرمشون نیست؟
یعنی این‌ها از کجا خبردار شده‌اند؟ کار جعفر است؟ الان هم که تو چادر نبود. فکر می‌کنم راستی آدم‌ها را چقدر مشکل می‌شود شناخت. بعضی‌ها چقدر خوب فیلم بازی می‌کنند...
دلم را می‌زنم به دریا و می‌گویم: «حالا مگه چی شده؟»
ـ دیگه می‌خواستی چی بشه، دشمن گرای اینجا روگرفته. حالا می‌دونین اگه بلایی سر کسی بیاد گناهش به گردن شما دو نفره؟
خشکم می‌زند و زانوهایم شل می‌شود. دلم می‌لرزد. پس باید اتفاق بدی افتاده باشد که بهنام این‌طوری بغض گرفته. احساس گناه می‌کنم. و از خدا خواهش می‌کنم این یک بار را هم به خیر بگذراند. و به شانس بدم لعنت می‌فرستم.
دیدگاه ها (۱)

السلام علیک یا فاطمة الزهرا:🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به...

السلام علیک یا فاطمة الزهرا:⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی...

🌺«بی قرار» مجموعه خاطرات کوتاه و خواندنی از حالات و روحیات خ...

🌺قدش کوتاه و بدنش توپر بود. ذهن فعالی داشت. نقاط ضعف حریف را...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط