*تو نیکی می کن و...*
*تو نیکی میکن و...*
پارسال چند روز مانده به عید رفتیم شیراز. وقتی رسیدیم، شیخ محمد گفت: من یه پیرهن و شلوار بگیرم و بیام. تو هم برو برای خودت و بچهها خرید کن.
یک ساعت نشده بود تماس گرفت: من دیگه کاری ندارم. هرموقع تمام بودی زنگ بزن بیام دنبالت.
گفتم: عه؟! به این زودی خریدی؟!
صدای خندهاش بلند شد: آره. ولی تو عجله نکن.
خداحافظی کردیم. تماس را قطع کردم. همان موقع یک چیزی از بالا افتاد پایین. از چند سانتیام رد شد و محکم خورد زمین. پروژکتورِ بزرگِ یکی از مغازهها بود. چنان صدایی بلند شد که از ترس نشستم و دست گذاشتم روی سرم. مردم فکر میکردند توی سرم خورده. مغازه دارها، مرد و زن، همه دورم جمع شدند. حسابی ترسیده بودم.
زنگ زدم به شیخ و زدم زیر گریه: بیا دنبالم.
- چی شده؟!
- محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت منو ازتون نگرفت.
- این چه حرفیه؟ تو شهید شدن منم میبینی و میشی همسر شهید.
و خندید. منم از سر عصبانیت جیغ زدم: محمد! نزدیک بود من بمیرم، حالا تو مسخره بازیت گرفته؟!
وقتی آمد دیدم لباس نگرفته.گفتم: کو لباست محمد؟!
چیزی نگفت. پاپیچش شدم: کو لباسی که رفتی بخری؟!
یا حرف نمیزد یا طفره میرفت. بعد از دو سه ساعت گفت: رفتم لباس بگیرم دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره، ولی وضع مالی خوبی نداشت. پسراش هرچی انتخاب میکردن باباشون میگفت نه بابا، من پولش رو ندارم بخرم. تازه برای خودم و مامانتون هم نمیخوام چیزی بخرم.
گفت: دلم خیلی گرفت. براشون کفش و لباس خریدم.
گفت: به هرکدوم از بچهها هم ۲۰۰ تومن عیدی دادم و اومدم.
گفتم: محمد مطمئنم خدا ده برابرشو بهت میده.
- یه چیزی بگم؟
- اره. بگو
- خدا تورو بهم دوباره داد.
- یعنی چی محمد؟
گفت: امروز من از لباس خریدن برای خودم گذشتم. خدا هم گفت شیخ محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر رو از زنت رفع میکنم. همیشه خدا حواسش هست. دست بقیه رو بگیریم، خودش جبران میکنه.
راوی: همسر شهید مدافع امنیت شیخ محمد مؤیدی که در اغتشاشات پائیز ۱۴۰۱ به شهادت رسید.
پارسال چند روز مانده به عید رفتیم شیراز. وقتی رسیدیم، شیخ محمد گفت: من یه پیرهن و شلوار بگیرم و بیام. تو هم برو برای خودت و بچهها خرید کن.
یک ساعت نشده بود تماس گرفت: من دیگه کاری ندارم. هرموقع تمام بودی زنگ بزن بیام دنبالت.
گفتم: عه؟! به این زودی خریدی؟!
صدای خندهاش بلند شد: آره. ولی تو عجله نکن.
خداحافظی کردیم. تماس را قطع کردم. همان موقع یک چیزی از بالا افتاد پایین. از چند سانتیام رد شد و محکم خورد زمین. پروژکتورِ بزرگِ یکی از مغازهها بود. چنان صدایی بلند شد که از ترس نشستم و دست گذاشتم روی سرم. مردم فکر میکردند توی سرم خورده. مغازه دارها، مرد و زن، همه دورم جمع شدند. حسابی ترسیده بودم.
زنگ زدم به شیخ و زدم زیر گریه: بیا دنبالم.
- چی شده؟!
- محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت منو ازتون نگرفت.
- این چه حرفیه؟ تو شهید شدن منم میبینی و میشی همسر شهید.
و خندید. منم از سر عصبانیت جیغ زدم: محمد! نزدیک بود من بمیرم، حالا تو مسخره بازیت گرفته؟!
وقتی آمد دیدم لباس نگرفته.گفتم: کو لباست محمد؟!
چیزی نگفت. پاپیچش شدم: کو لباسی که رفتی بخری؟!
یا حرف نمیزد یا طفره میرفت. بعد از دو سه ساعت گفت: رفتم لباس بگیرم دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره، ولی وضع مالی خوبی نداشت. پسراش هرچی انتخاب میکردن باباشون میگفت نه بابا، من پولش رو ندارم بخرم. تازه برای خودم و مامانتون هم نمیخوام چیزی بخرم.
گفت: دلم خیلی گرفت. براشون کفش و لباس خریدم.
گفت: به هرکدوم از بچهها هم ۲۰۰ تومن عیدی دادم و اومدم.
گفتم: محمد مطمئنم خدا ده برابرشو بهت میده.
- یه چیزی بگم؟
- اره. بگو
- خدا تورو بهم دوباره داد.
- یعنی چی محمد؟
گفت: امروز من از لباس خریدن برای خودم گذشتم. خدا هم گفت شیخ محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر رو از زنت رفع میکنم. همیشه خدا حواسش هست. دست بقیه رو بگیریم، خودش جبران میکنه.
راوی: همسر شهید مدافع امنیت شیخ محمد مؤیدی که در اغتشاشات پائیز ۱۴۰۱ به شهادت رسید.
۱.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.