من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از ...

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی / عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن / تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند / تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت / همه سهل، است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا / در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان / که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد / چون بدانست که در بند تو، خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده / نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
(#سعدی)
دیدگاه ها (۱)

خاطرات آدم مثل یه تیغ میمونه که رو رگت می کشی!نمی بره اما تا...

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست///جان ما سوخت بپرسید که...

خشونت علیه زنان همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی ...

تولد دوست خوبم الهه رو تبریک میگمموفق و سرزنده باشی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط