دلم خیال، دستم بافتنی می بافد...
دلم خیال، دستم بافتنی می بافد...
یکی زیر...یکی رو...یکی زیر...یکی رو...
رج بعد باید همه را زیر ببافم...رج بعدی همه را رو...
........................
این روزها نخ نارنجی کلاف که حلقه می شود دور انگشت اشاره ام، زمان همراه خیالم پر می کشد به دوردست ها...
چشم هایم دیگر هوس باران نمی کنند...اشک ها راه دیگری یافته اند...از سر انگشتانم سر می خورند لا به لای گره ها و جا خوش می کنند میان قلب لرزان شال گردنی که از حالا پر از لذت لمس گردن کسی است که نمی دانم کیست...
برای او می بافم...او که نمی دانم کیست....کجاست...نارنجی دوست دارد یا نه...از شال گردن خوشش می آید یا نه...
برای او می بافم...برای او که می دانم می آید...مطمئنم یلدا نشده می رسد این جا...و دلم گواهی می دهد که ماندنی نیست...می دانم تنها صدای همین میل ها می کشاندش تا کنار این صندلی چوبی و بعد...می رود...
مهم نیست...برود...من به رفتن ها عادت کرده ام...برای من تنها همین لذت عظیم می ماند که با هر بار خیال آمدنش فوران می کند و می خواهد بدرد قلب بی طاقتم را...
و همین لبخند حسرت آلود که بعد از بافتن هر رج، با تماشای خیالش وقتی که با شال گردن می رود و دور می شود، می پاشم بر صورت بی رمق آسمان پشت پنجره...
دیگر نمی خواهم بخوانم،بنویسم...واژه ها را می گذارم کنار برایش...شاید به قدر بستن همین شال دور گردنش، مجال سخن گفتن باشد...نمی خواهم واژه کم بیاورم در بهت حضورش که می دانم به تنهایی دنیایم سنگینی خواهد کرد...
تمام این ها را همان روز که این کلاف نارنجی پیدایم کرد، فهمیدم...انگار زمان زیادی منتظر مانده بود...مثل او که آن دوردست ها بدون شال گردن سردش می شود...مثل من که توی قفس تنهایی ام فرو می روم...
تا یلدا خیلی مانده...اول تابستان است و من دلم برف می خواهد و انار...زمان دره ی عمیقی شده...می توانم صد بار بشکافم و از نو ببافم این شال گردن را...می توانم برای یک لشگر لباس زمستانی ببافم اما...منم و همین یک کلاف و دو میل...
صبر را باید آموخت...می دانم...
پ.ن:دلخوشی های یک زن را خراب کردن کار خوبی نیست...گاهی باید گذاشت لا به لای گره های کاموا، اندکی خیال هم ببافد...
پ.ن:برای تو که دلم آمدنت را باور کرده می گویم...بعدها اگر روزی بغض کردی برای تنهایی من، دلت را بپیچ لای همین شال گردن...علاوه بر عطر دست هایم که جا مانده میانشان، شعر هایی را هم که این شب ها زمزمه شان می کنم خواهی شنید...با تو حرف زیاد دارم...بماند برای بعد...
یکی زیر...یکی رو...یکی زیر...یکی رو...
رج بعد باید همه را زیر ببافم...رج بعدی همه را رو...
........................
این روزها نخ نارنجی کلاف که حلقه می شود دور انگشت اشاره ام، زمان همراه خیالم پر می کشد به دوردست ها...
چشم هایم دیگر هوس باران نمی کنند...اشک ها راه دیگری یافته اند...از سر انگشتانم سر می خورند لا به لای گره ها و جا خوش می کنند میان قلب لرزان شال گردنی که از حالا پر از لذت لمس گردن کسی است که نمی دانم کیست...
برای او می بافم...او که نمی دانم کیست....کجاست...نارنجی دوست دارد یا نه...از شال گردن خوشش می آید یا نه...
برای او می بافم...برای او که می دانم می آید...مطمئنم یلدا نشده می رسد این جا...و دلم گواهی می دهد که ماندنی نیست...می دانم تنها صدای همین میل ها می کشاندش تا کنار این صندلی چوبی و بعد...می رود...
مهم نیست...برود...من به رفتن ها عادت کرده ام...برای من تنها همین لذت عظیم می ماند که با هر بار خیال آمدنش فوران می کند و می خواهد بدرد قلب بی طاقتم را...
و همین لبخند حسرت آلود که بعد از بافتن هر رج، با تماشای خیالش وقتی که با شال گردن می رود و دور می شود، می پاشم بر صورت بی رمق آسمان پشت پنجره...
دیگر نمی خواهم بخوانم،بنویسم...واژه ها را می گذارم کنار برایش...شاید به قدر بستن همین شال دور گردنش، مجال سخن گفتن باشد...نمی خواهم واژه کم بیاورم در بهت حضورش که می دانم به تنهایی دنیایم سنگینی خواهد کرد...
تمام این ها را همان روز که این کلاف نارنجی پیدایم کرد، فهمیدم...انگار زمان زیادی منتظر مانده بود...مثل او که آن دوردست ها بدون شال گردن سردش می شود...مثل من که توی قفس تنهایی ام فرو می روم...
تا یلدا خیلی مانده...اول تابستان است و من دلم برف می خواهد و انار...زمان دره ی عمیقی شده...می توانم صد بار بشکافم و از نو ببافم این شال گردن را...می توانم برای یک لشگر لباس زمستانی ببافم اما...منم و همین یک کلاف و دو میل...
صبر را باید آموخت...می دانم...
پ.ن:دلخوشی های یک زن را خراب کردن کار خوبی نیست...گاهی باید گذاشت لا به لای گره های کاموا، اندکی خیال هم ببافد...
پ.ن:برای تو که دلم آمدنت را باور کرده می گویم...بعدها اگر روزی بغض کردی برای تنهایی من، دلت را بپیچ لای همین شال گردن...علاوه بر عطر دست هایم که جا مانده میانشان، شعر هایی را هم که این شب ها زمزمه شان می کنم خواهی شنید...با تو حرف زیاد دارم...بماند برای بعد...
۵.۸k
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.