شعر طنز

شعر طنز#

رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم/
و کمی جنس بفرموده‌ی مامان بخرم.


از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه/
قصد کردم قدحی " ناز " از ایشان بخرم.


ناز از دلبر طنّاز ، خریدن دارد/
بهتر آن است که از دافِ پری سان! بخرم.


بس که ابروی " تَتُو" با مژه‌اش سِت شده بود/
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم.


لبِ غرق رُژ و گیسوی فَشِن را باید../
شده حتّی به شبی رفتنِ زندان، بخرم.


بی خیالِ رصد "گشت" شدم یک لحظه/
تا اگر هم شده با چنگ و دندان بخرم...


که به خود آمده، دیدم به سرش شالی نیست!/
به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!


نکند دوره چهل سال عقب برگشته/
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!


با تعجّب و کمی دلهره گفتم ؛ بانو!/
بهرتان روسری اندازه ی "روبان"! بخرم؟


گفت؛ با لحن زنانه، "برو گم شو عوضی"!/
پسر "مش صفرم"!، آمده‌ام نان بخرم!!!


«محمدحسین بهدانی»
دیدگاه ها (۱۰)

گاهی "دوست داشتن "پنهان بماند قشنگ تر است...دوست داشتن را..ب...

روباهی از شتری پرسید:«عمق این رودخانه چه اندازه است؟»شتر جوا...

. روزگار عجیبیست…!!این روزها"انسان ها به دست هم پیر میشوند…ن...

من چیــزی از عشق‌مان،به کسی نگفته‌ام!آنها تو راهنگامی که در ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط