احساس غزل دارم و شعری که جدید است
احساس غزل دارم و شعری که جدید است
در من بِنِشین رو به خدایی که سپید است
در من بِنِشین کهنه رفیق ای خود ِانگور !
یک پنجره وا کن به شرابی که شهید است
یک پنجره وا کن ! به شما میرسم و بعد
یک حنجره دلواژه که این پیر ، مرید است
من اهل طبیعت ، و تو هم مال بهاری
بر من بِدَم ای واژه ی سرسبز ! که عید است
می خوانمت از درد چنان تارزنی که
می سوزدش از رشته ی تاری که بریده است
ای رهگذر ِکوچه ی شعرم تو چه خوبی !
الهام غزل دادی و شعری که سپید است...
در من بِنِشین رو به خدایی که سپید است
در من بِنِشین کهنه رفیق ای خود ِانگور !
یک پنجره وا کن به شرابی که شهید است
یک پنجره وا کن ! به شما میرسم و بعد
یک حنجره دلواژه که این پیر ، مرید است
من اهل طبیعت ، و تو هم مال بهاری
بر من بِدَم ای واژه ی سرسبز ! که عید است
می خوانمت از درد چنان تارزنی که
می سوزدش از رشته ی تاری که بریده است
ای رهگذر ِکوچه ی شعرم تو چه خوبی !
الهام غزل دادی و شعری که سپید است...
- ۶۳۳
- ۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط