مینویسم...
مینویسم...
برای قلبی که شکست...
دستی که دیگر توانِ نوشتن ندارد
و ذهنی که دیگر یارای فکر کردن نداشت...
مینویسم..
از سرابی که همه ی هستی ام را به یغما بُرد
و از طوفانی که خانه آرزوهایم را
ویران ساخت...
خانه ای که خراب شد ، کاخِ آرزوهایم بود !
مینویسم...
از بغض..
از سکوت..
از هر آنچه باید بشکند
و شکسته شد ...
مینویسم...
از دردهای التیام نیافته...
ازبغض های بی صدا شکسته...
از خفقان در گلو مانده .....
مینویسم...
از تنهایی...
از خودم....
از دلم
که جز نوشتن
چیزی آرامم نمیکند...
تنهایی بدجور با دلم اُنس گرفته...
برای قلبی که شکست...
دستی که دیگر توانِ نوشتن ندارد
و ذهنی که دیگر یارای فکر کردن نداشت...
مینویسم..
از سرابی که همه ی هستی ام را به یغما بُرد
و از طوفانی که خانه آرزوهایم را
ویران ساخت...
خانه ای که خراب شد ، کاخِ آرزوهایم بود !
مینویسم...
از بغض..
از سکوت..
از هر آنچه باید بشکند
و شکسته شد ...
مینویسم...
از دردهای التیام نیافته...
ازبغض های بی صدا شکسته...
از خفقان در گلو مانده .....
مینویسم...
از تنهایی...
از خودم....
از دلم
که جز نوشتن
چیزی آرامم نمیکند...
تنهایی بدجور با دلم اُنس گرفته...
۳۲۸
۱۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.