زنجیر پلاک بود

زنجیــرِ پـلاک بــود،
اما از پــلاک خبــری نبــود.
حدود شـش مـاه بــود توی معــراج
روی کفنـش نوشته بودیـم: «شهیـد گمنــام».
بـارها شـد می خواستـم بفرستـمش تهـران برای تشییـع؛
اما دلـم نمی‌آمــد.
تـوی دلم یـکی می‌گفت
دست نــگه‌دار تا موقعـش برســد.
به خودم گفتــم:
همتــی، مکانیک تفحص وقتی دنبال یـک آچار می گرده،
صلوات می فرستــه؛
چـرا من با ذکـر صلوات دنبـال پـلاک این شهیــد نگردم؟
همیـن‌کار را کــردم و دوباره سراغ پیــکر رفتــم،
کفنـش را باز کردم، توی جمجمه شهیــد
یـک تـکه کلـوخ بــود.
درآوردم، دیدم پـلاک شهیـد تـوی کلـوخ است.
دیدگاه ها (۵)

آقا سبحان مامان و بابا^_^

آقا آرمان و آقا سبحانگل های باغ زندگیمون

باید از طایفه عشقاطاعت آموختزدن کوچه به نامشهدا کافی نیست...

گفتند که عاشقی و دیوانه ‌نه‌ایدر باب خیال و خم ابروی که ‌ایگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط