عشق ناگهانی
عشق ناگهانی
پارت۷
ویو ا/ت:
صبح از خواب بلند شدم و دیدم که پدر مادرم دارن وسایلشون رو جمع میکنن.رفتم پیششون و گفتم:
ا/ت:به همین زودی میخواید برید بوسان؟
بابای ا/ت:آره دخترم الان باید بریم
مامان ا/ت:تو ام مواظب خودت باش .
ا/ت:باشه.شما هم همینطور
مامان ا/ت:با کارالی خوش بگذرونید.
ا/ت:باشه مامان.خداحافظ.آها......راستی کی برمیگردین؟؟
مامان ا/ت:حدود یه هفته دیگه
ا/ت:که اینطور
مامان بابای ا/ت:خداحافظ دخترم
ا/ت:خداحافظ مامان......خدا حافظ بابا
(رفتن)
ویو جونگکوک:
صبح از خواب بیدار شدم و به خدمتکارا گفتم که خونه رو تمیز کنن و برق بندازن.ا/ت و دوستش تقریبا باید ۲ ساعت دیگه بیان.وای خدا هم استرس داشتم هم هیجان. گفتم که چون یه نیمچه حس به ا/ت دارم
لباسام رو عوض کردم و آماده بودم.....
ویو ا/ت:بعد از اینکه مامان بابا رفتن زنگ زدم به کارالی و گفتم که آماده بشه برای رفتن.
منم یه لباس مجلسی ساده پوشیدم.(عکسشو میزارم)
ویو کارالی:
داشتم صبحانه میخوردم که ا/ت زنگ زد و گفت که آماده شم.بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم و با ماشینم رفتن دنبال ا/ت......
بفرماییییدددددد
حمایت کنید لطفاااااا
پارت۷
ویو ا/ت:
صبح از خواب بلند شدم و دیدم که پدر مادرم دارن وسایلشون رو جمع میکنن.رفتم پیششون و گفتم:
ا/ت:به همین زودی میخواید برید بوسان؟
بابای ا/ت:آره دخترم الان باید بریم
مامان ا/ت:تو ام مواظب خودت باش .
ا/ت:باشه.شما هم همینطور
مامان ا/ت:با کارالی خوش بگذرونید.
ا/ت:باشه مامان.خداحافظ.آها......راستی کی برمیگردین؟؟
مامان ا/ت:حدود یه هفته دیگه
ا/ت:که اینطور
مامان بابای ا/ت:خداحافظ دخترم
ا/ت:خداحافظ مامان......خدا حافظ بابا
(رفتن)
ویو جونگکوک:
صبح از خواب بیدار شدم و به خدمتکارا گفتم که خونه رو تمیز کنن و برق بندازن.ا/ت و دوستش تقریبا باید ۲ ساعت دیگه بیان.وای خدا هم استرس داشتم هم هیجان. گفتم که چون یه نیمچه حس به ا/ت دارم
لباسام رو عوض کردم و آماده بودم.....
ویو ا/ت:بعد از اینکه مامان بابا رفتن زنگ زدم به کارالی و گفتم که آماده بشه برای رفتن.
منم یه لباس مجلسی ساده پوشیدم.(عکسشو میزارم)
ویو کارالی:
داشتم صبحانه میخوردم که ا/ت زنگ زد و گفت که آماده شم.بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم و با ماشینم رفتن دنبال ا/ت......
بفرماییییدددددد
حمایت کنید لطفاااااا
۹.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.