"ازدواج اجباری" ( پارت آخر ، پایان )
P25 / F2
ا/ت : کوک... باورم نمیشه.... معلومه که اره...
کوک : چی.... چییی.. چی..؟؟؟ یبار دیگه بگو...
ا/ت : ارههههه ازدواج میکنم...
.
.
.
کسایی که تو رستوران بودن و پسرا باهم برامون دست زدن.... جونگ کوک بلند شد و حلقه رو تو دستم کرد... و نزدیکم شد... و یه بوسه محکم رو لبام زد*
.
.
نامجون : این عالیه... اولین باره کوک رو اینجوری خوشحال میبینم...
جین : منم همینطور...
تهیونگ : پس بیایین این نوشیدنی رو بخوریم به سلامتی این دوتا عاشققق....
همگی : به سلامتییی
ا/ت : یااا شما ها خبر داشتین از این موضوع..؟
جیمین : به طور واضح بگم یچیزایی میدونستیم...
ا/ت : یاا خیلی بدین چرا بهم نگفتین تا خودمو براش اماده کنم...
کوک : عزیزم اونوقت سوپرایز نمیشد که... من گفتم بهشون تا به تو نگن. . .
.
.
.
.
.
.
بعد از اینکه ازم خواستگاری کرد نشستیم... شروع کردیم به شام خوردن یهو جیمین بحث پاریس رو باز کرد
.
جیمین : کوک شنیدم میخواین برید پاریس درسته...؟
کوک : آره البته اگه ا/ت هم بخواد یه مدتی بریم اونجا...
جیمین : کارت چی...؟؟
کوک : راستش میخوام کار مافیا رو دیگه ول کنم.. میدونی که دیگه واسه اینده هم خوب نیست این کار...
ا/ت : چی... چی الان چی گفتی...؟؟ میخوای کارتو بزاری کنار... بزار ببینم اگه بخاطر منه... من نمیخوام کارتو بزاری کنار...
کوک : بیب نه... راستش اره بخاطر تو و اینده مون هستش... بعدشم تو فکر این بودم... دیگه این کارو ادامه ندم...
تهیونگ : پس قراره... از هم جدا شیم داداش..؟؟
کوک : البته که نه چرا ولتون کنم شما داداشای منید
جین : قربون تو...
.
.
.
.
.
.
.
.
از اون روز همه چی خیلی خوب پیش رفت... کنار پسرا و خودمون تا یه مدتی موندیم.... بعد جونگ کوک تصمیم گرفت بریم پاریس اونجا عروسی بگیریم...قبول کردیم... رفتیم اونجا عروسیمون رو گرفتیم یه مدت گذشت....
.
.
3 سال بعد...
.
.
.
کوک : عزیزم امروز قراره بریم به یه مهمونی یکی از دوستام که پاریس هستش اون دعوتمون کرده.... باید اماده شیم..
ا/ت : اوکییی پس میرم حاظر شم...
کوک : ( دست ا/ت رو گرفت و کشید سمت خودش)
ا/ت : چیکار میکنی... بزار برم اماده شم دیرمون نشه یوقت...
کوک : دیر نمیشه فقط یکم...
ا/ت : کوک ول کن عع باید بریم...
.
.
.
.
.
.
خب این صحنه رو توی ذهن مریض خودتون تصور کنید من نمیتونم بنویسم*
.
.
بعد چند ساعتی حاظر شدیم رفتیم سمت رستورانی که مارو دعوت کرده بودن... رفتیم نشستیم اشنا شدیم باهاشون... خندیدیم گفتیم... موقع شام... شد داشتم غذامو میخوردم که یه حالت تهوع بدی گرفتم.... یهو نفهمیدم از سر میز پا شدم رفتم 🚾...
.
.
.
کوک : ا/ت..؟؟؟ ( رفت دنبالش) حالت خوبه...؟؟
ا/ت : نه... نه حالت تهوع دارم...
.
.
.
.
بعد این شب گذشت... فرداش با کوک رفتیم دکتر یه ازمایش هایی دادیم اومدیم... تو ازمایش اومده بود که باردارم بلههه.... ( خب این داستان تا اینجا خیلی خوب پیش رفت ولی... دیگه اره خلاصه تموم شدددد پایان فصل دوم.... پارت آخر) ( بزار تو خماری نمونین اخرش یه پسر و یه دختر صاحب شدن... و زندگی خوبی دارن... الانم از پاریس دارن برمیگردن کره پیش پسرا.... (پایان)
خوشحالم از اینکه همراهی کردید تا اینجا داستان رو خوندید ممنونم ازتون از این پارت هم حمایت میکنم بدرود تا فیک بعدی❤️🩹✨🌙
ا/ت : کوک... باورم نمیشه.... معلومه که اره...
کوک : چی.... چییی.. چی..؟؟؟ یبار دیگه بگو...
ا/ت : ارههههه ازدواج میکنم...
.
.
.
کسایی که تو رستوران بودن و پسرا باهم برامون دست زدن.... جونگ کوک بلند شد و حلقه رو تو دستم کرد... و نزدیکم شد... و یه بوسه محکم رو لبام زد*
.
.
نامجون : این عالیه... اولین باره کوک رو اینجوری خوشحال میبینم...
جین : منم همینطور...
تهیونگ : پس بیایین این نوشیدنی رو بخوریم به سلامتی این دوتا عاشققق....
همگی : به سلامتییی
ا/ت : یااا شما ها خبر داشتین از این موضوع..؟
جیمین : به طور واضح بگم یچیزایی میدونستیم...
ا/ت : یاا خیلی بدین چرا بهم نگفتین تا خودمو براش اماده کنم...
کوک : عزیزم اونوقت سوپرایز نمیشد که... من گفتم بهشون تا به تو نگن. . .
.
.
.
.
.
.
بعد از اینکه ازم خواستگاری کرد نشستیم... شروع کردیم به شام خوردن یهو جیمین بحث پاریس رو باز کرد
.
جیمین : کوک شنیدم میخواین برید پاریس درسته...؟
کوک : آره البته اگه ا/ت هم بخواد یه مدتی بریم اونجا...
جیمین : کارت چی...؟؟
کوک : راستش میخوام کار مافیا رو دیگه ول کنم.. میدونی که دیگه واسه اینده هم خوب نیست این کار...
ا/ت : چی... چی الان چی گفتی...؟؟ میخوای کارتو بزاری کنار... بزار ببینم اگه بخاطر منه... من نمیخوام کارتو بزاری کنار...
کوک : بیب نه... راستش اره بخاطر تو و اینده مون هستش... بعدشم تو فکر این بودم... دیگه این کارو ادامه ندم...
تهیونگ : پس قراره... از هم جدا شیم داداش..؟؟
کوک : البته که نه چرا ولتون کنم شما داداشای منید
جین : قربون تو...
.
.
.
.
.
.
.
.
از اون روز همه چی خیلی خوب پیش رفت... کنار پسرا و خودمون تا یه مدتی موندیم.... بعد جونگ کوک تصمیم گرفت بریم پاریس اونجا عروسی بگیریم...قبول کردیم... رفتیم اونجا عروسیمون رو گرفتیم یه مدت گذشت....
.
.
3 سال بعد...
.
.
.
کوک : عزیزم امروز قراره بریم به یه مهمونی یکی از دوستام که پاریس هستش اون دعوتمون کرده.... باید اماده شیم..
ا/ت : اوکییی پس میرم حاظر شم...
کوک : ( دست ا/ت رو گرفت و کشید سمت خودش)
ا/ت : چیکار میکنی... بزار برم اماده شم دیرمون نشه یوقت...
کوک : دیر نمیشه فقط یکم...
ا/ت : کوک ول کن عع باید بریم...
.
.
.
.
.
.
خب این صحنه رو توی ذهن مریض خودتون تصور کنید من نمیتونم بنویسم*
.
.
بعد چند ساعتی حاظر شدیم رفتیم سمت رستورانی که مارو دعوت کرده بودن... رفتیم نشستیم اشنا شدیم باهاشون... خندیدیم گفتیم... موقع شام... شد داشتم غذامو میخوردم که یه حالت تهوع بدی گرفتم.... یهو نفهمیدم از سر میز پا شدم رفتم 🚾...
.
.
.
کوک : ا/ت..؟؟؟ ( رفت دنبالش) حالت خوبه...؟؟
ا/ت : نه... نه حالت تهوع دارم...
.
.
.
.
بعد این شب گذشت... فرداش با کوک رفتیم دکتر یه ازمایش هایی دادیم اومدیم... تو ازمایش اومده بود که باردارم بلههه.... ( خب این داستان تا اینجا خیلی خوب پیش رفت ولی... دیگه اره خلاصه تموم شدددد پایان فصل دوم.... پارت آخر) ( بزار تو خماری نمونین اخرش یه پسر و یه دختر صاحب شدن... و زندگی خوبی دارن... الانم از پاریس دارن برمیگردن کره پیش پسرا.... (پایان)
خوشحالم از اینکه همراهی کردید تا اینجا داستان رو خوندید ممنونم ازتون از این پارت هم حمایت میکنم بدرود تا فیک بعدی❤️🩹✨🌙
۱۴.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.