هرشب میان بغض خود با عمه میگفت

هرشب میان بغض خود با عمه میگفت:
"اصلا خیالش هست، بابا، دختری داشت
دیروز در بازار دیدم یک غریبه
مانند بابایم به دست انگشتری داشت"
قصه بر سر آمد و بابا با سر آمد
دردانه دختر در کنارش دلبری داشت
#حضرت_رقیه سلام الله علیها
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#حب_الـحسـیـن_یـجمعنا
دیدگاه ها (۴)

هر جا سخن از رقیه جان می آید✨🖤صوت صلوات عرشیان می آید🍀در مجل...

بابا بیا وقتی نمانده چون رقیهنایی ندارد تا در این دنیا بماند...

سلام من بہ رقیہ بہ خاندان ڪریمشبہ گوشواره و زلف و بہ اجتہاد ...

السلام_علیک_یا_بنت_الحسین_عاز غم دهد آسمان گریبان را چاک جان...

پارت آخرویو جیمین اشکام رو پاک کردم و سوجین رو سریع بردیم بی...

رمان جونگ کوک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط