ما که مادر نداشتیم
ما که مادر نداشتیم
چشم باز کردیم"سودابه" بالای َسرمان بود
به سر و وضعمان میرسید،به درس و مشقمان،گاهی هم که شیطنت هامان زیاد میشد به حسابمان...
اما خب حقیقت این بود که با همان سن ندارش، برایمان مادری میکرد
یادم میاید حوالی سال 59بود
عروس عمه ام شد،آن روز ها تقریبا ۸ساله بودم...تعریف میکنند ک سه شب بعد رفتن سودابه به خانه اش، از فرط تب ُلرز صدای دندان هایم ک بهم میخوردند اذن خواب به اهل خانه نداده ام...
25سالش بود ک فهمیدیم یکی از کلیه هاش نارسایی دارد،بِهِمان نگفته بود ک یکیش هم کاملا از بین رفته
آن وقت ها ک انقدر امکانات نبود،مجبور شدیم چند روزی ببریم بیمارستان تبریز بستریش کنیم
طفلش امانمان را برید، مدام بی تاب بود،دوا درمان را نیمه گذاشت و به خانه برگشت...
هر روز اب میشد جلوی چشممان.😔
شب تاسوعا بود،گفتم وسایل عباس را جمع کن توی ساک ،فردا اول وقت میرویم مسجد جامع دخیل میبندیم.یا مرگ یا شفا
یادم میآید با همان آرامش همیشگی چهره اش چشمی گفت و رفت ساک را جمع کرد
صبح زود عباس راهم بغل گرفتیم و رفتیم جلوی در مسجد
غلغله بود،لباس دخترک کوچکی را در تنش میدریدند برای تبرکی،گویا شفا گرفته بود
داخل که رفتیم گفت بیا عباس رادخیل ببندیم زبانش باز شود
-کر و لال بود
گفتم
عباس زبان باز کرد و تو نبودی،از تو پرسید چطور جواب دهم
هیچ نگفت....
تا شب توی مسجد بال کوبیدو بیتابی کرد اخر نتوانست خودش را نگه دارد..گفت بریم خانه،دیگر طاقت ندارم
هر چه کردم نماند
رسیدیم خانه ،جا انداخت کنار دخترش زهرا
عباس را هم یک طرفش خواباند
روی همه پتو کشید و صورتم را که دلخور یک گوشه نظاره گر مادرانه هایش بود بوسید و گفت ک حالش خوب است و نگران نباشم
و رفت خوابید
و خوابیدم.... صبح هر چقدر صداش کردم که خواهر خوبم بیدار شو حلیمِ نذری علمدار اورده اند ،
بخور خوب شدی،ما هم در توانمان هرچه باشد،میپزیم ان شا الله
بیدار نشد
بگمانم بیست و چند سال مادری خستگی اش بیشتر از یک شب خواب بود...
#ناردونه
پ.ن یه زمانی یکی بِم گف بیا نوشته های)صد من یه غازتو😅 (بخون،با صدای خوت ظبط کنیم تو استدیو...
حالا میفهمم چی میگفته
از توان ملت خارجه خوندنشون😐 😅 ✌
😌 پ.ن ²چرا حس نوشتن نمیاد
چشم باز کردیم"سودابه" بالای َسرمان بود
به سر و وضعمان میرسید،به درس و مشقمان،گاهی هم که شیطنت هامان زیاد میشد به حسابمان...
اما خب حقیقت این بود که با همان سن ندارش، برایمان مادری میکرد
یادم میاید حوالی سال 59بود
عروس عمه ام شد،آن روز ها تقریبا ۸ساله بودم...تعریف میکنند ک سه شب بعد رفتن سودابه به خانه اش، از فرط تب ُلرز صدای دندان هایم ک بهم میخوردند اذن خواب به اهل خانه نداده ام...
25سالش بود ک فهمیدیم یکی از کلیه هاش نارسایی دارد،بِهِمان نگفته بود ک یکیش هم کاملا از بین رفته
آن وقت ها ک انقدر امکانات نبود،مجبور شدیم چند روزی ببریم بیمارستان تبریز بستریش کنیم
طفلش امانمان را برید، مدام بی تاب بود،دوا درمان را نیمه گذاشت و به خانه برگشت...
هر روز اب میشد جلوی چشممان.😔
شب تاسوعا بود،گفتم وسایل عباس را جمع کن توی ساک ،فردا اول وقت میرویم مسجد جامع دخیل میبندیم.یا مرگ یا شفا
یادم میآید با همان آرامش همیشگی چهره اش چشمی گفت و رفت ساک را جمع کرد
صبح زود عباس راهم بغل گرفتیم و رفتیم جلوی در مسجد
غلغله بود،لباس دخترک کوچکی را در تنش میدریدند برای تبرکی،گویا شفا گرفته بود
داخل که رفتیم گفت بیا عباس رادخیل ببندیم زبانش باز شود
-کر و لال بود
گفتم
عباس زبان باز کرد و تو نبودی،از تو پرسید چطور جواب دهم
هیچ نگفت....
تا شب توی مسجد بال کوبیدو بیتابی کرد اخر نتوانست خودش را نگه دارد..گفت بریم خانه،دیگر طاقت ندارم
هر چه کردم نماند
رسیدیم خانه ،جا انداخت کنار دخترش زهرا
عباس را هم یک طرفش خواباند
روی همه پتو کشید و صورتم را که دلخور یک گوشه نظاره گر مادرانه هایش بود بوسید و گفت ک حالش خوب است و نگران نباشم
و رفت خوابید
و خوابیدم.... صبح هر چقدر صداش کردم که خواهر خوبم بیدار شو حلیمِ نذری علمدار اورده اند ،
بخور خوب شدی،ما هم در توانمان هرچه باشد،میپزیم ان شا الله
بیدار نشد
بگمانم بیست و چند سال مادری خستگی اش بیشتر از یک شب خواب بود...
#ناردونه
پ.ن یه زمانی یکی بِم گف بیا نوشته های)صد من یه غازتو😅 (بخون،با صدای خوت ظبط کنیم تو استدیو...
حالا میفهمم چی میگفته
از توان ملت خارجه خوندنشون😐 😅 ✌
😌 پ.ن ²چرا حس نوشتن نمیاد
۱.۳k
۲۳ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.