📲ادامه ی پست قبل: روشن دلان:
لینک پست قبل= https://wisgoon.com/pin/35936883/
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صلی علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم
موضوع:(( به جای چشم هایم ))
چند روزی بود مادربزرگ را ندیده بودم. وقتی از بیمارستان برگشت، دیگر مثل همیشه دست هایش را برایم باز نکرد. فکر کردم شاید دیگر دوستم ندارد! صدایش کردم. مادربزرگ تا صدایم را شنید، دست هایش را برایم باز کرد و بغلم کرد و بوسید. بعد، آهسته به من گفت: «مریم جان! عصایم را بگیر و کمکم کن تا بروم سرجایم بنشینم». گفتم «مادربزرگ! چه عصای سفید خوشگلی داری! برای چه خریدی؟». مادر بزرگ گفت:« به جای چشم هایم».
(( نور چشمانم ))
این روزها، مادربزرگ زیاد می خوابد. دلم برای قصه های مادربزرگ تنگ شده است. امروز بعدازظهر که از خواب بیدار شد، دیدم دنبال چیزی می گردد. صدایم کرد و گفت: «مریم جان! عصایم کجاست» عصا را به مادربزرگ دادم و گفتم: «چرا دیگر برایم قصه تعریف نمی کنی؟» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «نور چشمانم! بگذار اول دست و صورتم را بشویم، بعد برایت قصه تعریف می کنم». راستی چرا مادربزرگ به من گفت: «نور چشمانم»؟
🌹اللهم صلی علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صلی علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم
موضوع:(( به جای چشم هایم ))
چند روزی بود مادربزرگ را ندیده بودم. وقتی از بیمارستان برگشت، دیگر مثل همیشه دست هایش را برایم باز نکرد. فکر کردم شاید دیگر دوستم ندارد! صدایش کردم. مادربزرگ تا صدایم را شنید، دست هایش را برایم باز کرد و بغلم کرد و بوسید. بعد، آهسته به من گفت: «مریم جان! عصایم را بگیر و کمکم کن تا بروم سرجایم بنشینم». گفتم «مادربزرگ! چه عصای سفید خوشگلی داری! برای چه خریدی؟». مادر بزرگ گفت:« به جای چشم هایم».
(( نور چشمانم ))
این روزها، مادربزرگ زیاد می خوابد. دلم برای قصه های مادربزرگ تنگ شده است. امروز بعدازظهر که از خواب بیدار شد، دیدم دنبال چیزی می گردد. صدایم کرد و گفت: «مریم جان! عصایم کجاست» عصا را به مادربزرگ دادم و گفتم: «چرا دیگر برایم قصه تعریف نمی کنی؟» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «نور چشمانم! بگذار اول دست و صورتم را بشویم، بعد برایت قصه تعریف می کنم». راستی چرا مادربزرگ به من گفت: «نور چشمانم»؟
🌹اللهم صلی علی محمد و آله محمد و عجل فرجهم🌹
۵.۲k
۰۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.