بیا غم را از چشمانم

بیا غم را از چشمانم ..
درد را از قلبم ..
زخم ها را از تنم ..
سرما را از آغوشم ..
فکرهای سَمی را از سَرَم
و خیالات آشفته و مهلک را
از سلولهای مغزم بیرون کن ..
قبل از آنکه این عشق افسونگر
تو را به زندان
و مرا به کوری کشاند
که من این عشــق را
از جنون زلیخا به ارث برده ام ...
دیدگاه ها (۲)

دلت که بگیرد در انزوای تنهایی خود در هم تنیده میشوی و هزاران...

فراوان دوستت دارمفراوان...و از همان آغاز میدانستممیدانستم که...

باید به فکر تنهایی خودم باشمدست خودم را می‌گیرم واز خانه بیر...

باز در آغوش تو دلتنگ می شومآذر دختر بی عشق پاییزتو چه انتظار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط