طرف مسئول کاروان شهدا بود میگفت

طرف مسئول کاروان شهدا بود می‌گفت:
پیکر شهدا رو واسه تشییع می‌بردن؛ نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از تریلی ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم
یه دختر 14،15 ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟
گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون
گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده،باید بابامو ببینم
تابوت هارو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛
هی میمالید به چشماش، هی می‌گفت بابا،بابا...
دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
گفت: تورو خدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر
اما...
کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"
.
.
.
.
.
چقدر ما به شهدا مدیونیم...
دیدگاه ها (۱)

‌ ‌ مــبـارڪ بـاد زیـبـا مـبـعـثـش ڪہبـا ← اقـرا بـسم ربڪ ‹ ...

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:کسی که حاجت برادر مؤمن خود ر...

از ازل بر همه ذرات جهان تا عرصات رسد از آبروی آل محمد (ص) ب...

بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلواتبر عطر گل روی محمد (ص) صلواتد...

زندگی نامعلوم

سلامم خوشگلا پارت ۱۸ اه وقت گر آوردینا بیاین بریم دیگه میگه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط