هزار یک وشب

هزار یک وشب .
شب 28 شایان مصری
شهرزاد:سرورمن گفتم که شایان یگانه پسر تاجر جواهرمصری دلباخته دختری شد وعلارقم نشانه ها بازهم عقد شراره وشایان جاری شد ،وبعد از عقد معلوم شد شراره از طایفه جنیان است،.
شراره ،یونس،وشایان را بلافاصله به عمارت یونس برد.درحیاط عمارت بودن که کبوتران با دیدن شراره پرواز کردن وبرای همیشه خانه یونس راترک کردن،
واما شراره از ان روز بعدشروع به خدمت پدر وپسرکرد وانقدر زبان ریخته که یونس ماجرا رافراموش کرد ،وشایان که آنقدردلباخته شراره بود که حتی به حجره پدر هم نمیرفت ،یک روز که یونس در حجره تنها بود .همان پیرزن فال گیر به حجره امد وگفت ای یونس تاجر بگذار فالت را بگیرم...
یونس گفت نیازی به فالت ندارم .
این را که گفت،پیرزن تبدیل به زن جوان زیبا شد.
یونس آن زن جوان را میشناخت .
واما شهرباز من بگذار به 50سال قبل به مراکش برویم
یونس تاجرجوان در مراکش بود که دختر زیبا به نام شرنگ هرروز به دیدن یونس میرفت ویونس دلباخته شرنگ شده بود .وبا شرنگ ازدواج کرد ولی چند روزبعد یونس متوجه شد همسر زیبا یش کارهای ناشایست انجام میدهد.عصبانی شد وخنجره در سینه شرنگ فروبرد..
وخواست جسد رادرحیاط دفن کند.وبه حیاط رفت گودال حفر کرد،وقتی برگشت دید جسد شرنگ ناپدید شد،
سریع وسایل راجمع کرد وحجره وخانه رافروخت به مصر رفت ودر آنجا ازدواج کرد وپسری به شایان حاصل ازدواج دومش شد .
واینکه شرنگ دربرابر یونس ایستاده بود ..وگفت :
فکر کردی میتوان ی از عفریته ها فرار کنی عفریته ها مرز ندارن ،انتقام ان خنجره زدنت را گرفتم شراره دخترمن است ،واینکه یک گودال درخانه ت به وجود میاید وتوهروز باید سکه های زر دران بیاندزی.
اگراینکارنکنی به بدترین شکل خودت ودودانه پسرت راخواهم کشت ..وبعد ناپدید شد....
یونس بعد ازاین اتفاق به دیدن هارون رفیق تاجر رفت وماجرا را گفت وپسرش رابه دست هارون سپرد ..
وبعدازآن هرروز سکه ها در چاه میانداخت ..تا اینکه مرگ راحس کرد،وبه پسرش گفت بعد ازمرگ من هارون پشتیبان توست..
بعدازمرگ یونس شایان به خودش آمد وبه شراره گفت یا خودت از اینجا برو یا جادویت راباطل کن . وتظاهرکرد که به حجره میرود ولی درگوشه ی پنهان
سپس در جای پنهان شد.ودید که دودی ازاسمان امد وهمان زن فال گیر رادید .شراره گفت مادر جان بس است توکه انتقامت راگرفتی بگذارمن با شوهر عزیزم زندگی کنم .ومن شایان رادوست دارم..ومیخوام ادم شوم ..
شرنگ تا این را شنید عصبانی شد وفریاد کشید چه میگوی دختر سرکش توباید برگردی این دستور امیر عفریتان است .وگرنه شایان راتبدیل به سنگ میکنم .
شراره تا این راشنید سریع از صندوقچه شیشه دراورد وگفت فراموش کردی مادر شیشه عمرت دست من است اگر به شایان من صدمه بزنی توراخواهم کشت...وشایان که شاهد ماجرابود دید که شرنگ دارد وردی میخواند وسریع گفت شراره مواظب باش مادرت...
شراره سریع شیشه را شکست .بااینکار دودی پرشدوهمه چیز ناپدید شدهم شرنگ وشراره هم آن عمارت باشکوه با جواهرات وسنگ های قیمتی وطلا وسکه ها ...
شایان یاد حرفشایان که دید همه چیز ناپدید شد ،نزد هارون رفت واتفاقات راگفت ازهارون خواست که مدتی شاگردیش راکند تا سرمایه بدست اورد تا بتواند راهی برای پیداکردن شراره بیایبد..
هارون گفت ،من هرگز اجازه نمیدهم پسر بزرگترین تاجر جواهر شاگردی من رابکند سرمایه به توقرض میدهم باآن به دمشق روی نزد یک تاجر که دوست پدرت درآنجا هم تجارت کنی هم آن تاجر کسانی که رامیشناسد که میتواند سحر وجادو راباطل کنند..
شایان با آن سرمایه اندک راهی دمشق شد ونزد ان تاجر رفت وماوقع راگفت ..
تاجر دمشقی گفت .پسر دوست عزیزم گره مشکل تو به دست تاجر جواهر بغدادی است .که اونیز رفاقت دیرنیه با پدرت دارد .وازقضا کاروان که فردا به طرف بغداد میرود مال اتجاره اوست با آن راهی شو ..تاجر دمشقی نیز سرمایه کمی به شایان داد.وشایان با کاروان عازم بغداد شد .وسروم گفتم که یونس همه علوم وهنرها رابه شایان اموخته بود .بهترین هنرش صدای زیبا ونواختی عود وساز بود ...شب که شد شایان عود وسازی را که خریده بود برداشت وشروع به نواختن کرد وبا صدای زیبایش ترانه برای کاروانیان خواند..ودر این هنگام راهزنان به کاروانیان حمله کرده وهمه را کشتند وغارت کردن .تا اینکه به شایان رسید.امیر راهزنان گفت من آمار این قافله دارم توکیستی ؟؟شایان ساز رابرداشت وبا ترانه ماوقع راگفت .امیر دلش سوخت بسیارخوب با تونگون بخت کاری ندارم وکسیه زر دزدی به شایان داد وگفت از صدایت خوشم آمد برو آن تاجر راپیداکن وهمسرت را نجات بده ...
قصه شایان مصری به اینجا رسید شهرباز درخواب بود...
پایان شب29*
دیدگاه ها (۱۳)

حتما بخونیدhttp://www.wisgoon.com/pin/13791603/دوستان گلم خو...

زاد روز. یگانه افریدگار عشق وسخن شعر ادب فرودوسی عزیز 25 ...

.

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط