قسمت بیست و نهم-بخش دوم
قسمت بیست و نهم-بخش دوم
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
#پایان_پاورقی_اینستاگرامی (رمان اصلی زیر چاپ/ 170صفحه)
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
#پایان_پاورقی_اینستاگرامی (رمان اصلی زیر چاپ/ 170صفحه)
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم
۹۲۱
۲۴ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.