آقا صمد

آقا صمد همسایه‌مان بود. همسایه‌ای که بازی در کوچه را کوفت‌مان می‌کرد. از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن... سروصدا اگر می‌کردیم توپمان را پاره و طناب بازی‌مان را قیچی می‌کرد.
هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد، اهل محل اسمش را گذاشته بودند سگ آقای پتی‌بل!
یک روز، یک گروه دوره‌گرد تعزیه‌خوانی وارد کوچه‌مان شد.
گروه کوچک جمع‌وجوری که حرمله‌اش با حفظ نقش، شمر هم بود و قاسمش به وقتش علی‌اکبر هم می‌شد.
گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقه‌ای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند.
اهل محل جمع شدند. نوحه‌خوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند. مردم یکی‌یکی جلو آمدند و اسکناس‌هایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق.
من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.

یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من می‌توانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص...
آن‌وقت کوچه قرقِ ما بچه‌ها می‌شد و می‌توانستیم بی‌سرخر بازی کنیم.
رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم!
آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظه‌ای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟"
زبانم بند آمده بود. من‌ومنی کردم و گفتم: "هیچی..."
کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشم‌هایش می‌ترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من."
من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علی‌اصغر، چشم‌هایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره!

همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش...
یک‌آن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم.
مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش.
اگر راست‌راستی بمیرد...؟ راست‌راستی می‌مرد دیگر! مگر می‌شود آدم از تعزیه حاجت نگیرد...؟!
کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیست‌تومان دیگر بدهم که خنثی شود.
از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر می‌مرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجاره‌ای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی.
صبح فردا درِ خانه‌ی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟
می‌خواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقل‌کم!
بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت.
بعد از آن، وقت بازی سر بچه‌ها داد می‌کشیدم که جلوی خانه‌ی آقا صمد سروصدا راه نیندازند.
ادامه در نظرات
دیدگاه ها (۱)

من به کجا سفر کنم؟

دیلیت

حسین علیه السلام

عشق

زیبایی عشق

خببب آرمی پایین بخون

«از کوچه که پیچیدی...»بارون تازه بند اومده بود. کوچه‌ها هنوز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط