داستانک؛ ✍نوازش دعا
🌸دست در دست مادرش، از صحنی به صحن دیگر میرفت. مادر مریض بود و توانایی سریع راه رفتن نداشت. مریم تلاش میکرد هر قدر که میتواند از او مراقبت کند تا زمین نخورد.
🌺دانه های درشت عرق روی پیشانیش سر میخوردند. چادرش را با کش محکم کرده بود و با دست دیگرش کودکش را به سینه چسبانده بود.
☘در مچ دستش صندلی تاشو حرم گذاشته و با دستش، دست مادرش را گرفته بود و تلاش میکرد آهسته قدم بردارد و جایی پیدا کند تا مادر خسته و ناتوانش بتواند چند دقیقه ای آرام بنشیند و با امام، مناجات کند.
🌺اشک در چشمهایش حلقه زد. دلش میخواست میان سیل جمعیت برود و سر روی ضریح بگذارد؛ اما مادرش را نمی توانست در شلوغی ببرد.
🌸مادر که دستهای پر و تلاشش برای خدمت به او و حفظ ححابش را دید از ته دل، دعایش کرد: «الهی عاقبت بخیر باشی دخترم.»
☘ مریم خندید.روبه روی حرم، دوزانو نشست اشکش که روی گونه غلطید سلامی داد و به مناجات مشغول شد، میان حال خوش زیارت،
ماشین حمل گلهای حرم رسید. خوشش نمی آمد جلو برود و درخواست گل کند. خادمین از اصرار مردم برای دریافت گل، خسته و کلافه بودند.
☘نشست و چشمهایش را بست و غرق در فضای حرم شد. ماشین حمل گل از کنارش رد شد. صدای خش چیزی نظرش را جلب کرد، برگی از لابلای گلها در دامنش افتاده بود.
🌸برگ را روی صورت مادر کشید، نگاهی به سمت ضریح، انداخت و اشکهایش را در میان پهنای برگ، پنهان کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺دانه های درشت عرق روی پیشانیش سر میخوردند. چادرش را با کش محکم کرده بود و با دست دیگرش کودکش را به سینه چسبانده بود.
☘در مچ دستش صندلی تاشو حرم گذاشته و با دستش، دست مادرش را گرفته بود و تلاش میکرد آهسته قدم بردارد و جایی پیدا کند تا مادر خسته و ناتوانش بتواند چند دقیقه ای آرام بنشیند و با امام، مناجات کند.
🌺اشک در چشمهایش حلقه زد. دلش میخواست میان سیل جمعیت برود و سر روی ضریح بگذارد؛ اما مادرش را نمی توانست در شلوغی ببرد.
🌸مادر که دستهای پر و تلاشش برای خدمت به او و حفظ ححابش را دید از ته دل، دعایش کرد: «الهی عاقبت بخیر باشی دخترم.»
☘ مریم خندید.روبه روی حرم، دوزانو نشست اشکش که روی گونه غلطید سلامی داد و به مناجات مشغول شد، میان حال خوش زیارت،
ماشین حمل گلهای حرم رسید. خوشش نمی آمد جلو برود و درخواست گل کند. خادمین از اصرار مردم برای دریافت گل، خسته و کلافه بودند.
☘نشست و چشمهایش را بست و غرق در فضای حرم شد. ماشین حمل گل از کنارش رد شد. صدای خش چیزی نظرش را جلب کرد، برگی از لابلای گلها در دامنش افتاده بود.
🌸برگ را روی صورت مادر کشید، نگاهی به سمت ضریح، انداخت و اشکهایش را در میان پهنای برگ، پنهان کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.