وارد سال ۱۴٠۴ شدیم...
نه میتوانم بگویم خوشحالم، نه میتوانم بگویم ناراحت....
نسبت به تمام دنیای اطراف خنثی و بی حس شدم...
تمام چیز هایی که زمانی برایمان دلخوشی بود رفتند و سوختن ما را تماشا کرده اند...
کجا رفتید ای خوشی های ساده؟
من را حالا در این درد و رنج تنها گذاشته اید؟
دوست دارم بار دیگر از رفتن به خانه پدربزرگ، از جمع کردن عیدی هایم
از برداشتن شکلات و شیرینی هنگام عید دیدنی، جارو کردن حیاط مادربزرگم، بازی با ماهی های قرمز در تنگ لذت ببرم...
اما حیف دیگر نمیتوانم آنها را تجربه کنم...
نوروزتان مبارک.
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.