رمان سیاه و سفید پارت ⁴
ساعت ¹⁰ بود که خوابیدم...ویو صبح...از خواب بیدار شدم و رفتم سرویس و کارهای مربوطه رو انجام دادم...موهامو شونه کردم و ی دست لباس پوشیدم(میزارم)و ی میکاپ ملایم هم انجام دادم...موبایلم رو برداشتم و رفتم پایین و صبحونه خوردم و ی اسنپ گرفتم و رفتم دفتر...حدود نیم ساعت بعد رسید پیاده شدم و بعد احوال پرسی با جیلی رفتم توی اتاقم...
ته : عاا سلام
ات : سلام شما؟!
جیلی : وایی خانوم ببخشید یادم رفت بگم
ات : از دست تو..آروم...برو بیرون.
جیلی : چشم
ات : بفرمایید بشینید
ته : ممنون
ات : وقت قبلی داشتید!؟
ته : خیر من وکیل آقای چا هستم
ات : خب؟!
ته : لطفاً به خانوم مین شائون بگید که خانواده ی مرحوم رضایت دادن...و لطفاً برای من و خانواده ام مزاحمت ایجاد نکنند
ات : حتما
ته : ممنون...خدانگهدار
ات : خدانگهدار....
چون وقتی پارت ها زیاد میشن نمیان کم میزارم❤️🥺
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.