Part 21
#Part_21
زنگ در رو که زدم و صدای مامان رو شنیدم بغضم دوباره ترکید
بغضی که کلی توی راه تمرین کرده بودم که قورتش بدم
_بازکن منم..
بعد از چند لحظه توی خونه بودم و توی بغل مامان زار میزدم
مهم نبود چقدر اذیتم کرده بود
مهم نبود که مقصر اصلی این اتفاقات اون بود
مهم نبود که براش مهم نبودم
اون لحظه هیچی مهم نبود فقط دلم یه تکیه گاه میخواست . یه آغوش که بتونم خودم رو خالی کنم
دست مامان که پشتم قرار گرفت و شروع به نوازش کرد دلم گرم شد و شروع به توضیح دادن کردم
_بخدا یه کار پیدا کرده بودم . حقوقش خوب بود . مرده سن بابا رو داشت
با آوردن اسم بابا گریه م شدید تر شد
_بخدا نمی دونستم قصدش چیه وگرنه پام رو اون جا نمی ذاشتم بخدا نمی دونستم
مامان چیزی نمی گفت شاید می خواست با زدن حرف هام آروم شم
_امروز گفت مامانش مریضه و کسی نیست ازش پرستاری کنه . گفت پرستارش زنگ زده و گفته نمیاد . نمی دونستم اگه همراهش برم میخواد این کار رو بکنه
با شنیدن صدای ویدا ادامه ی حرفم رو خوردم
_چته باز آبغوره گرفتی ؟ چی شد نتونستی خرجتو دربیاری که اومدی و اشک تمساح میریزی ؟
مامان با تشر گفت
_ویدا
#Part_22
از بغل مامان بیرون اومدم و سمت اتاقم دویدم
دلم درد و دل کردن با عکس بابا رو می خواست ...
یه هفته گذشت و ویدا دیگه کاریم نداشت
مامان و لیدا باهام بهتر شده بودن و بعضی وقتا کنارشون شام و نهار هم می خوردم
نماز ظهرم تازه تموم شده بود که لیدا وارد اتاقم شد
با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم
_چیزی شده ؟
آروم گفت
_بیا باهات حرف دارم
و
جانماز و چادر نمازم رو تا کردم و گوشه ای گذاشتم و روبروی لیدا نشستم و گفتم
_میشنوم اجی
با یکم مکث گفت
_تولد دوستمه و من و ویدا رو دعوت کرده اوم خیلی دوست داشتم اگه تو هم می اومدی
خیلی وقته باهم جایی نرفتیم
با خوشحالی گفتم
_خیلی خوبه حتما میام کی تولدشه ؟
لبخندی زد و گفت
_امشب
دست هام رو به هم کوبیدم
_خوب من برم آماده شم دیگه . ببینن چه خواهر خوشگلی داری !
لیدا خندید و چیزی نگفت
حولم رو برداشتم و سمت حموم رفتم
دو ساعتی با خودم درگیر بودم و با دقت همه جام رو لیف می کشیدم
نمی خواستم کثیف یا زشت به نظر برسم
#Part_23
از حموم که بیرون اومدم با صدای بلند پرسیدم
_لیدا این دوستت تولدش رو مختلط می گیره؟
لیدا هم متقابلا بلند جواب داد
_نه با خیال خوشگل کن !
با این حرفش نیش هام باز شد و سمت سبد لباس هام رفتم
پیراهن بلند قرمزم رو برداشتم نگاهی بهش انداختم . هنوز کهنه نشده بود
موهام رو حسابی با حوله خشک کردم و لباس رو پوشیدم
لیدا داخل اومد و با دیدنم چشم هاش برق زد
_وای ببین دلارام جون چکار کرده!
خندیدم
_چطور شدم؟
سمتم اومد و گفت
_عالی . فقط یه چیز کم داری
و آرایش ملایمی روی صورتم نشوند
خودمرو که توی آینه دیدم ماتم برد . خیلی خوشگل شده بودم
با ذوق سمت لیدا برگشتم
_چطور شدم ؟
درحالی که تاپ دکلته ش رو می پوشید گفت
_عالی . فقط سریع لباس بپوش بریم دیر شد
مانتوی مشکیم رو روی لباسم پوشیدم و شالمم روی سرم انداختم
_من آمادم
کفش های قرمز رنگ پاشنه بلندی جلوم گذاشت
_اینا رو بپوش فکر کنم بهت بیاد
باشه ای گفتم و کفشها رو پام کردم
یکم گشاد بود ولی می تونستم باهاشون راه برم
#Part_24
آژانس که دنبالمون اومد صندلی عقب نشستم ولی لیدا کار راننده نشست
_چطوری عشقم؟
اون جا فهمیدم که این ماشین آژانس نیست
به خودم دلداری دادم که بالاخره هرکی باشه دوست خواهرمه و چیزی نمیشه ولی اشتباه می کردم
وارد هفت باغ که شدیم دلشوره و استرسم بیشتر شد
ماشین جلوی رستوران نسبتا بزرگی وایستاد به محض پیاده شدن متوجه صدای آهنگ بلندی که از داخل رستوران می اومد شدم
با استرس جلو رفتم و ویدا هم همراهم اومد
لیدا هم با دوست پسرش عقب تر از ما راه میومدن
با باز شدن در متوجه مه غلیظی که فضای سالن رو گرفته بود شدم
دختر و پسر توی هم میلولیدن و صدای آهنگ واقعا کر کننده بود
با تته پته گفتم
_لی .. لیدا من میتونم.. میتونم برگردم؟
لیدا داخل هلم داد و گفت
_خوش باش امشب رو چیزی نمیشه
با استرس یه گوشه نشستم
نهایتا ۴ یا ۵ ساعت طول می کشید که با لیدا و ویدا برگردیم
مشغول جویدن ناخن هام شدم که شخصی کنارم نشست
با دیدنش صحنه ای برام تداعی شد
"_بچه گدا"
خودش بود پوزخندی زدم و روم رو برگردوندم
اره من در حد هم کلامی باهاش نبودم اینجور آدم هایی به دردش می خورد
با گرفته شدن گیلاس شرابی جلوم ؛ نگاهی به پسر چندش روبروم انداختم
_میخوری خانمی؟
سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم
دوباره گفت
_افتخار یه دور رقص رو میدی بانو؟
بازم محل نذاشتم که خودش بیخیال شد
خدارو شکر زیر لبی ای گفتم و انگشت های دستم رو توی هم قفل کردم
دلشوره م تمومی نداشت
حالت تهوع گرفته بودم و دود حس خفگیم رو تشدید می کرد
از جام بلن
زنگ در رو که زدم و صدای مامان رو شنیدم بغضم دوباره ترکید
بغضی که کلی توی راه تمرین کرده بودم که قورتش بدم
_بازکن منم..
بعد از چند لحظه توی خونه بودم و توی بغل مامان زار میزدم
مهم نبود چقدر اذیتم کرده بود
مهم نبود که مقصر اصلی این اتفاقات اون بود
مهم نبود که براش مهم نبودم
اون لحظه هیچی مهم نبود فقط دلم یه تکیه گاه میخواست . یه آغوش که بتونم خودم رو خالی کنم
دست مامان که پشتم قرار گرفت و شروع به نوازش کرد دلم گرم شد و شروع به توضیح دادن کردم
_بخدا یه کار پیدا کرده بودم . حقوقش خوب بود . مرده سن بابا رو داشت
با آوردن اسم بابا گریه م شدید تر شد
_بخدا نمی دونستم قصدش چیه وگرنه پام رو اون جا نمی ذاشتم بخدا نمی دونستم
مامان چیزی نمی گفت شاید می خواست با زدن حرف هام آروم شم
_امروز گفت مامانش مریضه و کسی نیست ازش پرستاری کنه . گفت پرستارش زنگ زده و گفته نمیاد . نمی دونستم اگه همراهش برم میخواد این کار رو بکنه
با شنیدن صدای ویدا ادامه ی حرفم رو خوردم
_چته باز آبغوره گرفتی ؟ چی شد نتونستی خرجتو دربیاری که اومدی و اشک تمساح میریزی ؟
مامان با تشر گفت
_ویدا
#Part_22
از بغل مامان بیرون اومدم و سمت اتاقم دویدم
دلم درد و دل کردن با عکس بابا رو می خواست ...
یه هفته گذشت و ویدا دیگه کاریم نداشت
مامان و لیدا باهام بهتر شده بودن و بعضی وقتا کنارشون شام و نهار هم می خوردم
نماز ظهرم تازه تموم شده بود که لیدا وارد اتاقم شد
با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم
_چیزی شده ؟
آروم گفت
_بیا باهات حرف دارم
و
جانماز و چادر نمازم رو تا کردم و گوشه ای گذاشتم و روبروی لیدا نشستم و گفتم
_میشنوم اجی
با یکم مکث گفت
_تولد دوستمه و من و ویدا رو دعوت کرده اوم خیلی دوست داشتم اگه تو هم می اومدی
خیلی وقته باهم جایی نرفتیم
با خوشحالی گفتم
_خیلی خوبه حتما میام کی تولدشه ؟
لبخندی زد و گفت
_امشب
دست هام رو به هم کوبیدم
_خوب من برم آماده شم دیگه . ببینن چه خواهر خوشگلی داری !
لیدا خندید و چیزی نگفت
حولم رو برداشتم و سمت حموم رفتم
دو ساعتی با خودم درگیر بودم و با دقت همه جام رو لیف می کشیدم
نمی خواستم کثیف یا زشت به نظر برسم
#Part_23
از حموم که بیرون اومدم با صدای بلند پرسیدم
_لیدا این دوستت تولدش رو مختلط می گیره؟
لیدا هم متقابلا بلند جواب داد
_نه با خیال خوشگل کن !
با این حرفش نیش هام باز شد و سمت سبد لباس هام رفتم
پیراهن بلند قرمزم رو برداشتم نگاهی بهش انداختم . هنوز کهنه نشده بود
موهام رو حسابی با حوله خشک کردم و لباس رو پوشیدم
لیدا داخل اومد و با دیدنم چشم هاش برق زد
_وای ببین دلارام جون چکار کرده!
خندیدم
_چطور شدم؟
سمتم اومد و گفت
_عالی . فقط یه چیز کم داری
و آرایش ملایمی روی صورتم نشوند
خودمرو که توی آینه دیدم ماتم برد . خیلی خوشگل شده بودم
با ذوق سمت لیدا برگشتم
_چطور شدم ؟
درحالی که تاپ دکلته ش رو می پوشید گفت
_عالی . فقط سریع لباس بپوش بریم دیر شد
مانتوی مشکیم رو روی لباسم پوشیدم و شالمم روی سرم انداختم
_من آمادم
کفش های قرمز رنگ پاشنه بلندی جلوم گذاشت
_اینا رو بپوش فکر کنم بهت بیاد
باشه ای گفتم و کفشها رو پام کردم
یکم گشاد بود ولی می تونستم باهاشون راه برم
#Part_24
آژانس که دنبالمون اومد صندلی عقب نشستم ولی لیدا کار راننده نشست
_چطوری عشقم؟
اون جا فهمیدم که این ماشین آژانس نیست
به خودم دلداری دادم که بالاخره هرکی باشه دوست خواهرمه و چیزی نمیشه ولی اشتباه می کردم
وارد هفت باغ که شدیم دلشوره و استرسم بیشتر شد
ماشین جلوی رستوران نسبتا بزرگی وایستاد به محض پیاده شدن متوجه صدای آهنگ بلندی که از داخل رستوران می اومد شدم
با استرس جلو رفتم و ویدا هم همراهم اومد
لیدا هم با دوست پسرش عقب تر از ما راه میومدن
با باز شدن در متوجه مه غلیظی که فضای سالن رو گرفته بود شدم
دختر و پسر توی هم میلولیدن و صدای آهنگ واقعا کر کننده بود
با تته پته گفتم
_لی .. لیدا من میتونم.. میتونم برگردم؟
لیدا داخل هلم داد و گفت
_خوش باش امشب رو چیزی نمیشه
با استرس یه گوشه نشستم
نهایتا ۴ یا ۵ ساعت طول می کشید که با لیدا و ویدا برگردیم
مشغول جویدن ناخن هام شدم که شخصی کنارم نشست
با دیدنش صحنه ای برام تداعی شد
"_بچه گدا"
خودش بود پوزخندی زدم و روم رو برگردوندم
اره من در حد هم کلامی باهاش نبودم اینجور آدم هایی به دردش می خورد
با گرفته شدن گیلاس شرابی جلوم ؛ نگاهی به پسر چندش روبروم انداختم
_میخوری خانمی؟
سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم
دوباره گفت
_افتخار یه دور رقص رو میدی بانو؟
بازم محل نذاشتم که خودش بیخیال شد
خدارو شکر زیر لبی ای گفتم و انگشت های دستم رو توی هم قفل کردم
دلشوره م تمومی نداشت
حالت تهوع گرفته بودم و دود حس خفگیم رو تشدید می کرد
از جام بلن
۳۳.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.