دختری میگفت

دختری میگفت :
من میترسم....
از متاهل شدن...
از زندگی مشترک
از اینکه مثل خیلی از زن های دیگر پشیمان شوم...
از اینکه نه راه پس داشته باشم...نه راه پیش
از سردی همسرم‌....از بی محبتی اش
از اینکه تمام جوانی و زیباییم را به پایش بریزم
اما باز هم مرا قبول نداشته باشد...
من میترسم...
از خیانت...از رمز گوشی همسرم که تند تند عوض شود
از دعوا میترسم....
از داد و فریاد....از رد کبودی زیر چشمم
از داغی سیلی همسرم روی صورتم.‌‌...
راستش....
از خانه ایی تاریک و سوت و کور
از اینکه هیچ وقت همه کنار هم نباشیم....
از اتاق های جداجدا....از تنهایی
میترسم....برای بچه هایم
بچه هایی که از خانه فراری اند...
بچه هایی که باید تاوان ازدواج اشتباه من با پدرشان را پس دهند...
بچه هایی که حسرت زندگی دوروبری هایشان را میخورند
من میترسم....
از همبستر شدن با مردی که تنها سهمم از او...
نامش در شناسنامه ام است
من میترسم....
که خودم هم سال هابعد بشوم درس عبرت یک نفر دیگر
میترسم...
دردی جدید به درد های مادرم اضافه کنم
راستش..‌.
میترسم...روزی با خودم بگویم
کاش همسر فلانی بودم...
و من بیزارم
از این ای کاش ها.....
من فقط میترسم...
میترسم از سوختن و ساختن.....
میترسم....
و کاری هم از من ساخته نیست.‌.
خواهشا....
کمتر ترسناک باشید...
دیدگاه ها (۳)

‌وقتی ازَم میپرسَنبینِ کسی که دوسِت داره و کسی که دوسِش داری...

با خودم عهد کرده ام شاد باشم ...بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ...

عجب زمونه ای شده ! نه ؟فکر کن عاشقش میشی ، دیوونه ش میشی ،ام...

پرسید فرق بین دوست و رفیق ؟گفتم دوست فقط یک آشناست، یک همکار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط