پارت : ۶۸

کیم یوری ۲۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۱:۰۶

هوا خاکستری بود،
نه بارونی، نه آفتابی ، یه جور بی‌حسی که انگار همه‌چی منتظر یه اتفاقه.
توی مکعب فلزی، جلسه شروع شد.
یونگی با صدایی که خسته بود ولی هنوز محکم، گفت:
«واکسنا باید امروز برن.
مقصد مشخصه.
هزاران نفر منتظرن.
ما فقط یه حلقه‌ایم،
ولی اگه این حلقه پاره بشه،
جون می‌ره.»

جیمین و نامجون آماده بودن.
یونگی بارگیری رو چک کرد.
همه خداحافظی کردن،
نه با اشک،
با نگاه‌هایی که می‌گفتن:
«برگرد، ولی اگه نشد،
حداقل تمومش کن.»

یوری و تهیونگ هم آماده‌ی رفتن بودن،
ولی یه چیزی،
یه ربایش نامرئی،
نمی‌ذاشت حرکت کنن.

یوری اون دیوار لعنتی رو شکست.
رفت سمت تهیونگ.
با صدایی که نه سرد بود، نه گرم،
فقط واقعی بود،
پرسید:
+خوبی؟

تهیونگ نگاهش کرد،
نه با تعجب،
با یه جور آرامش تلخ.
ــ خوب نیستم،
ولی تو که می‌دونی،
من همیشه می‌گم خوبم.

یوری یه لحظه سکوت کرد،
بعد گفت:
+می‌خوای یه‌کم وقت بگذرونیم؟
نه کاری،
نه نقشه،
فقط من و تو.

تهیونگ لبخند زد،
نه از خوشحالی،
از تسلیم.
ــ باشه.
بریم یه‌جایی که هیچ‌کس نباشه.

---

پارک – قدم زدن، حرف زدن، کشش بی‌صدا

پارک خلوت بود.
درخت‌ها خم شده بودن،
انگار داشتن گوش می‌دادن.

یوری و تهیونگ قدم می‌زدن،
آروم،
بی‌عجله،
ولی با فاصله‌هایی که هی کم و زیاد می‌شدن.

حرف‌هاشون یه ساعت و نیم طول کشید.
نه از جنس خاطره،
از جنس کشف.

تهیونگ گفت:
ــ می‌دونی،
من یه‌زمانی همه‌چی رو با زور می‌گرفتم.
ولی تو،
یه‌جوری نگام کردی که فهمیدم،
زور،
فقط نقاب می‌سازه.

یوری خندید،
نه از شوخی،
از درک.
+تو گستاخی،
ولی من از گستاخی نمی‌ترسم.
من از آدمی می‌ترسم که آرومه،

تهیونگ ایستاد،
نگاهش کرد.
ــ اما شنیده بودم از آدمای آروم خوشت میاد دقیقا برعکس جناب کیم.
بعد تهیونگ لبخندی پهن زد.


+ کاری ندارم به اینکه اینو از کی شنیدی .
اما شاید حرفت درست باشه.
ولی تو تنها کسی هستی که وقتی می‌کشمش،
نمی‌ره.
می‌مونه.
و این،
هم ترسناکه،
هم خواستنی.

------
دیدگاه ها (۱)

پارت : ۶۹

پارت : ۷۰

پارت : ۶۷

پارت : ۶۶

پارت : ۱۸

پارت : ۴۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط