حدودا نیمه شب بود، توو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و دیگه ه
حدودا نیمه شب بود، توو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و دیگه هیچ اتوبوسی توی شهر تردد نمی کرد..
بخاطر فوت یکی از دوستام حالِ خوشی نداشتم و زمان از دستم در رفته بود و همچنان تو فکر اومدن اتوبوس بودم.
تو فکر بودم که یهو یه ماشین سفید رنگ جلوی ایستگاه ترمز کرد، به ماشین نگاه کردم ولی چون شیشه هاش دودی بود چیزی دیده نمی شد. شیشه ماشین کم کم اومد پایین و چهره ی مهربونی نمایان شد..مثل تابلوی نقاشی بود..چند ثانیه ای فقط به هم نگاه کردیم، انگار چند سال بود که میشناختمش و دوباره پیداش کرده بودم
بهم سلام کرد منم جلوتر رفتم و سلام کردم، ازم یه آدرسی رو پرسید، منم با پته پته جوابش رو دادم..تشکر کرد و پنجره رو داد بالا..دوباره رفتم تو خودم.. چند ثانیه ای گذشت..دوباره شیشه ماشین اومد پایین و ازم پرسید: اگه مسیرتون با من یکیه من میتونم برسونمتون، فک نکنم الان دیگه اتوبوسی باشه.
خیلی خوشحال شدم، بدنم گُر گرفته بود. معمولا اینجور موقع ها گونه هام و گوش هام قرمز میشه..نمیدونم اون شبم اینجوری شدم یا نه.
مسیرش اصلا به مسیرم نمیخورد اما نمیدونم چرا بهش گفتم: آره هم مسیریم اگه زحمتی نیست..
از دروغ گفتن متنفرم ولی اون شب انگار زبونم به حرفِ دلم گوش داده بود نه پیام های مغزم. اونم در کمال متانت بهم گفت: نه چه زحمتی..!
دوست داشتم جلو بشینم ولی اون حیا و سر به زیری که داشتم منو به صندلی های عقب هدایت کرد. خواستم بشینم که دیدم صندلی های عقب پُر از بوم نقاشی،قلم و رنگ های جور واجوره. با یه لبخند ریز گفت بیاین جلو بشینین.
کمی با هم صحبت کردیم فهمیدم که هنر میخونه و تو کار نقاشیه.
مسیرِ کوتاه ولی شیرینی بود، مثه باقلوا که تیکه هاش کوچیکه اما بعد از خوردنش تا مدتی مزش زیر زبونت میمونه.
خلاصه کم کم داشتیم به مقصد میرسیدیم و منم برای اینکه دروغم فاش نشه ازش تشکر کردم و گفتم ممنون همینجا پیاده میشم..
باید ازش خداحافظی میکردم ولی تو دلم آشوبی شده بود که نگو، میخواستم به یه قرار دعوتش کنم ولی هر کاری میکردم نمی تونستم، آخه تا حالا اینکارو نکرده بودم.
خداحافظی کرد، منم خداحافظی کردم. دوباره چند ثانیه ای نگاهمون بهم گره خورد،بعد از چند لحظه شیشه رو داد بالا.. شیشه ماشین داشت بالا میرفت و هر لحظه قلب من تندتر و تندتر میزد..تا آخرین ثانیه نگاهش کردم ولی نتونستم چیزی بهش بگم.
از اون شب، هر شب همون موقع میرم توی ایستگاه میشینم و منتظر میشم تا شاید دوباره ببینمش. میدونی هنوزم با خودم کلنجار میرم که چرا بهش حرفی نزدم.
نویسنده: #احمد_جهانگیر 🌙
بخاطر فوت یکی از دوستام حالِ خوشی نداشتم و زمان از دستم در رفته بود و همچنان تو فکر اومدن اتوبوس بودم.
تو فکر بودم که یهو یه ماشین سفید رنگ جلوی ایستگاه ترمز کرد، به ماشین نگاه کردم ولی چون شیشه هاش دودی بود چیزی دیده نمی شد. شیشه ماشین کم کم اومد پایین و چهره ی مهربونی نمایان شد..مثل تابلوی نقاشی بود..چند ثانیه ای فقط به هم نگاه کردیم، انگار چند سال بود که میشناختمش و دوباره پیداش کرده بودم
بهم سلام کرد منم جلوتر رفتم و سلام کردم، ازم یه آدرسی رو پرسید، منم با پته پته جوابش رو دادم..تشکر کرد و پنجره رو داد بالا..دوباره رفتم تو خودم.. چند ثانیه ای گذشت..دوباره شیشه ماشین اومد پایین و ازم پرسید: اگه مسیرتون با من یکیه من میتونم برسونمتون، فک نکنم الان دیگه اتوبوسی باشه.
خیلی خوشحال شدم، بدنم گُر گرفته بود. معمولا اینجور موقع ها گونه هام و گوش هام قرمز میشه..نمیدونم اون شبم اینجوری شدم یا نه.
مسیرش اصلا به مسیرم نمیخورد اما نمیدونم چرا بهش گفتم: آره هم مسیریم اگه زحمتی نیست..
از دروغ گفتن متنفرم ولی اون شب انگار زبونم به حرفِ دلم گوش داده بود نه پیام های مغزم. اونم در کمال متانت بهم گفت: نه چه زحمتی..!
دوست داشتم جلو بشینم ولی اون حیا و سر به زیری که داشتم منو به صندلی های عقب هدایت کرد. خواستم بشینم که دیدم صندلی های عقب پُر از بوم نقاشی،قلم و رنگ های جور واجوره. با یه لبخند ریز گفت بیاین جلو بشینین.
کمی با هم صحبت کردیم فهمیدم که هنر میخونه و تو کار نقاشیه.
مسیرِ کوتاه ولی شیرینی بود، مثه باقلوا که تیکه هاش کوچیکه اما بعد از خوردنش تا مدتی مزش زیر زبونت میمونه.
خلاصه کم کم داشتیم به مقصد میرسیدیم و منم برای اینکه دروغم فاش نشه ازش تشکر کردم و گفتم ممنون همینجا پیاده میشم..
باید ازش خداحافظی میکردم ولی تو دلم آشوبی شده بود که نگو، میخواستم به یه قرار دعوتش کنم ولی هر کاری میکردم نمی تونستم، آخه تا حالا اینکارو نکرده بودم.
خداحافظی کرد، منم خداحافظی کردم. دوباره چند ثانیه ای نگاهمون بهم گره خورد،بعد از چند لحظه شیشه رو داد بالا.. شیشه ماشین داشت بالا میرفت و هر لحظه قلب من تندتر و تندتر میزد..تا آخرین ثانیه نگاهش کردم ولی نتونستم چیزی بهش بگم.
از اون شب، هر شب همون موقع میرم توی ایستگاه میشینم و منتظر میشم تا شاید دوباره ببینمش. میدونی هنوزم با خودم کلنجار میرم که چرا بهش حرفی نزدم.
نویسنده: #احمد_جهانگیر 🌙
۸۳.۸k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰