یک کارت
یک کارت
یک سال فقط یک کارت برای ورود به #بیت_رهبری دادند.
من اصرار داشتم که :محمدرضا برود.
بعد از مشورت،او انتخاب شد.
خواهرش میخواست که او را بفرستم اما نمی شد.
تا فهمید که رضایت دادیم برود،سر از پا نمی شناخت
دوم دبیرستان بود. اولین بارش بود که تنها می رفت. وقتی از بیت برگشت، چشم ها و صورتش قرمز شده بودند
از روحیاتی که در او می شناختم، مطمئن بود که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است
هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید ودلیل گریه هایش چیست،اما یک کلام هم حرف نزد.
پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت :شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود
مادر شهیدبرگرفته از کتابــــــــــ #ابووصال
یک سال فقط یک کارت برای ورود به #بیت_رهبری دادند.
من اصرار داشتم که :محمدرضا برود.
بعد از مشورت،او انتخاب شد.
خواهرش میخواست که او را بفرستم اما نمی شد.
تا فهمید که رضایت دادیم برود،سر از پا نمی شناخت
دوم دبیرستان بود. اولین بارش بود که تنها می رفت. وقتی از بیت برگشت، چشم ها و صورتش قرمز شده بودند
از روحیاتی که در او می شناختم، مطمئن بود که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است
هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید ودلیل گریه هایش چیست،اما یک کلام هم حرف نزد.
پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت :شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود
مادر شهیدبرگرفته از کتابــــــــــ #ابووصال
۶۴۰
۰۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.